سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

خاطر تو

رفتم دراز کشیدم و چشمهایم را بستم با خیال قشنگ تو.. ولی این انگشت ها می خواستند برای صبح تو ، برای همان وقت که از خواب بیدار می شوی، چیزی نوشته باشند .ـ
می دانم که حالا خوابیده ای. دوست دارم توی خواب مجسمت کنم . خودت را جمع کرده ای؟ سردت است ؟ پس من کجایم تا میان خواب و بیداری رویت را بکشم و بعد بخزم میان بازوان قوی تو؟ و تو مرا سفت تر از قبل به خودت بچسبانی و یک نفس عمیق بکشی، انگار که می خواهی مرا نفس بکشی و من چشمـهایم را ببندم و خواب هفت پادشاه ببینم تا خود صبح ..تا خود نور.. تا خود پرده های کیپ تا کیپ کشیده و..! ـ
غش غش خنده های من را یادت می آید؟ مست بودم از همه آن چیز که توی فضا جاری بود.. از وجود تو..ـ
می خواهمت از جنس همان خواستنی که مرا و تو را به شهر عشاق کشاند . می خواهــمت... خیلی بیشتر از این حرفها !ـ

۷ نظر:

ناشناس گفت...

hamishe daghighan hamoon mogheyee minevisi va hamoon chizio minevisi ke bayad!!!!!!!!!
dooset daram!

Ebi گفت...

مشکل همینه که خیلی می خواهیش. اون طفلکی هم که بی جنبه!!!

Unknown گفت...

!

ناشناس گفت...

dayi joon,man nafahmidam chera taajob kardi!
ebi khan mamnunam az to
va pesarake man,omidvaram injuri bashe...boos

ناشناس گفت...

midooni ke hast banooye man!

Ebi گفت...

ناز نفست بانو. من که تنها آرزومه، یه فلانی باشم.

Unknown گفت...

va amakan khoshabehale kasi ke in neveshte motealegh be ust.
ziba minevisi Eli jan!!!