حالا که نیستی صورتت پشت یک شیشه مات محو می شود . حالا که نیستی صدایت در دل من پیج می خورد و تاب بر می دارد . حالا که نیستی و رفته ای یعنی شایدی در کار نیست، یعنی دیگر حالا حالا ها بر نمی گردی، یعنی من باید باورم بشود، چون قصه قصه رفتن بود و کاریش نمی شد کرد . تو نیستی و من به نبودنت خو می کنم . فراموشت نمی کنم ، بغضهایم را هم قورت نــمی دهم اما عاشقی از سرم نپریده. خداحافظ همه خنده ها ، خدا حافظ همه گریه ها . . . دلم تا همیشه تنگت خواهد بود پسرک ثانیه های عاشقی و عطر سیگار... چقدر این دنیا بی مروت است، حتی وقت ندادی درست خداحافظی کنم. ـ
پسرک رفت و من هم می روم که ادای زندگی کردن را در بیاورم.ـ
۸ نظر:
اصا هم ، حسوديم نشد
قشنگ مینویسی بانو جان
سلام الهام بانو. اون برمی گرده. اینو بهت قول می دم. همیشه پایان قصه رفتن، جدایی نیست. به خاطر فسقلی هم که شده تا پایان تمرین جدایی ها شاد بمون.
ابراهیم جان، ببخش که کامنتتو به دلایلی پابلیش نمیکنم..ممنونم از محبتتو اینکه به وبلاگم سر میزنی و مطمئنم که حق با توئه
leh shodam...faghat hamin...
chetori tooneste in hame ehsase ghashango bezare o bere???!!!!!!!!!
یادم نرفته است!
گفتی : از هراس ِ باز نگشتن،
پشتِ سرم خاکاب نکن!
گفتی : پیش از غروب ِ بادبادکها برخواهم گشت!
گفتی: طلسم ِ تنهایی ِ تو را،
با وِردی از اُراد ِ آسمان خواهم شکست!
ولی باز نگشتی
و ابر ِ بی باران این بغضهای پیاپی با من ماند!
تکرار ِ تلخ ِ ترانه ها با من ماند!
بی مرزی ِ این همه انتظار با من ماند!
بی تو، من ماندم
و الهه ی شعری که می گویند شعر تمام شعران را انشاء می کند!
هر شب می اید چشمان ِ منتظرم را خیس ِ گریه می کند و می رود!
امشب، اما در ِ اتاق را بسته ام!
تمام پنجره ها را بسته ام!
حتا گوشهایم را به پنبه پوشانده ام،
تا صدای هیچ ساحره ای را نشنوم!
بگذار الهه ی شعر، به سروقت ِ شاعران ِدیگر ِ این دشت برود!
می می خواهم خودم برایت بنویسم!
می بینی؟ بی بی ِ دریا!
دیگر کارم به جوانب ِ جنون رسیده است!
می ترسم وقتی که - گوش ِ شیطان کر! -
از این هجرت ِ بی حدود برگردی،
دیگر نه شعری مانده باشد،
نه شاعری!
کم کم یاد گرفته ام به جای تو فکر کنم،
به جای تو دلواپس شوم،
حتا به جای تو بترسم!
چون همیشه کنار ِ منی!
کنارمی، اما...
صد داد از این «اما»!
ارسال یک نظر