اینو از زبون عـمه فسقلی مینویسم: یه روز سر ظهر، طبق عادت همیشگی فسقلی رو بردم تو اتاق تا بخوابونمش. خودمم گیج و مست خواب بودم. بهش گفتم که کنارم دراز بکشه و چشماشو ببنده تا خوابش ببره. گفتم:« بدو.. بدو، چشماتو ببند که خواب از توش در نره!» اونم یه "باشـه" گفت و دراز کشید و چشماشو بست. چند دقیقه ای نگذشته بود ، صداشو شنیدم که آروم منو صدا میکرد .جواب دادم:«جـانم؟» گفت:«داره در میره!» پرسیدم :«چی؟» گفت:« خوابم دیگه...داره از تو چشمام در میره!» خوابالو جواب دادم:« نه.. نه، چشماتو باز نکن تا اون درنره» دوباره گفت:« وای داره میاد بیرون..داره میره....آی..» بعد هم یـهو با صدای بلندتری داد زد:«آهـان... در رفت!» و مثل جت از تو تخت پـرید پایین و ناپدید شد!!!!ا
۸ نظر:
از دست این پسر شیطون
بیشتر از همه چی با این تیتر نوشته ات حال کردم
Smart boy!lol
Smart boy! lol
یادمه پدر بزرگم همیشه ظهرها نوه هاشو جمع میکرد که بیان بخوابن جایزه اش هم یه 2 تومنی بود.ما هم اول پولو میگرفتیم تا حاضر شیم برای یه ده دقیقه ،یه ربعی نقش یه کودک خواب رو بازی کنیم .خودش که خوابش میبرد ما دوباره در می رفتیم.ولی نمیدونم چرا با این وجود هر روز این پیشنهاد رو میداد.احتمالاً میخواسته یه ده دقیقه ای ساکت باشیم تا خودش خوابش ببره.
چه با مزه..خیلی خندیدم
سلام.
ممنون از این که به من لطف داری و سر می زنی و گاهی لینک مطالبم رو می گذاری تو بلاگ نیوز
این فسقلی تو حسابی باهوشه. نه؟
سلام الهام جون چقدر این فسقلی بانمکه خیلی واژه های عجیبی داره برای خودش خدا حفظش کنه از طرف من یه ماچ گنده بکن ازش میبوسمت من به روزم بهم سر بزن خوشحال میشم تا درودی دوباره بدرود
ارسال یک نظر