چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۰

نون و پنیر و بامیه

درون من دخترکان کوچکی هستند که سالهاست دست جمعی با هم زندگی میکنیم.ا
یه دختر کوچولوی شیطون و سرسخت و قوی هست که من از همه اونای دیگه بیشتر دوسش دارم. حتی بیشتر از اون دختره که لوندی میکنه و موهاشو درست میکنه؛ آرایش میکنه؛ گردنبند گردنش میکنه و چشماشو خمار میکنه و بعد با سر افراشته از در میره بیرون.ا
دختر کوچولوی شیطون با اون دو تا چشم سیاهش که همیشه برق میزنه و موهای فرفری مشکی؛ محبوب منه. این همونیه که قبلا بسکتبال بازی میکرد؛ تا جون داشت میدوید و تا شب توی سالن های بسکت پرسه میزد. قبل از اون هم عادت داشت با پاهای برهنه بره تو خاکای باغچه و با پاهاش گل ها رو لمس کنه و جیغ مادره رو درآره. زیر بارون بچرخه و غش غش بخنده. همونه که همیشه موهای فرفریش؛ نامنظم دور شونه اش پریشونه و وقتی تصمیم بگیره یه کار سخت بکنه محکم موهاشو دم اسبی میکنه که مزاحم نباشن.ا
الان هم؛ با اینکه بزرگتر شده؛ توی سخت ترین جاهای زندگیم سر کله اش پیدا میشه. آستینهاشو بالا میزنه و همه کارهایی که شما تصور میکنید از پسش برنمیام رو انجام میده.ا
روزی که وارد این کشور شدم؛ اون به طور کامل ظاهر شد تا خیالمو راحت کنه. فسقلی اونو زیاد ملاقات کرده و عاشق اونه. کلی باهاش حال میکنه. این چند وقت؛ وقتایی که بارهای سنگین رو جابجا میکردم؛ وقتی چکش میکوبیدم؛ وقتی همینجوری که خون از دستم چکه میکرد به کارم ادامه میدادم تا خونه رو برای زندگی آماده کنم و وقتی کارهای زنونه و مردونه ای رو میکردم که اصولا اکثر آدما از پسش تنهایی بر نمیان؛ اون در من حضور داشت.ا
تمام مدت هم تنها استراحتش این بود که گاهی موهاشو باز کنه و محکمتر ببنده. گاهی هم صداشو کلفت میکرد که نکنه کسی فکر کنه کم میاره.ا
اینه که من بیشتر از بقیه دوسش دارم. اون ناجی منه وقتایی که فکر میکنم دیگه نمیتونم. میاد؛ کارشو میکنه و میره...بی منت. تا نیاز نباشه هم؛ خودشو قایم میکنه تا بقیه دخترا هم بتونن باشن.ا
الان؛ زمانی که تصمیم دارم یه کار سخت رو با موفقیت به انجام برسونم؛ به یاد اون سالهایی که بسکتبال بازی میکرد و گل میزد؛ توی ذهنم همش تکرار میکنم:ا
نون و پنیر و بامیه الهام بزن تو زاویه
نون و پنیر و بامیه الهام بزن تو زاویه
الهام بزن تو زاویه...الهام بزن تو زاویه
.
عاشقتم کوچولوی سیاه چشم من!

۶ نظر:

sara گفت...

man hanooz too zavieh zadaneto khoob yadame

بهزاد گفت...

بانو، فوق العاده بود فوق العاده! از پختگی و لطافتش مست شدم.

و هم تفسیرگونه ای بود، زیباتر از خودِشعر بر:
تو زچشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی
در میان جان تو گنجی نهان آید پدید

خوشحالم که از چشم خویش پنهان نیستی و کلید گنجهای نهانِ فطرت(همان دخترکان کوچک) در دست توست، همانها که سلامتی و شادی و خیر می آفرینند.

"درون من دخترکان کوچکی هستند که سالهاست دست جمعی با هم زندگی می کنیم."

درود و بِدرود.

شیوا گفت...

الهام جان فوق العاده بود. منو بردی به کلاس اول راهنمایی که با هم هم کلاس بودیم واون دختر کوچولوی شیطون با موهای فرفری. یاد اون روزا به خیر.اشکمو درآوردی.

ناشناس گفت...

سلام دوست من

نه نياز نگاهم نه محتاج نوازش
نه التماس دستت را دارم ونه ...
وبلاگ قشنگي بود به دلم نشست
ولي
تنها هستم و هزاران حرف نگفته باتو دارم
بدنبال يک همدم براي حرف هام ،نگاهم هستم
و صد البته بعد خداوند بزرگ ومهربان
آنلاين هستم با ياهو و ايميل شخصي
amir.salili@yahoo.com
به ديدن حرف هايم بيا
منتظرم

گلنوش گفت...

الهام،من به تو اعتقاد دارم.
در این چند سال اخیر، برایم تداعی بخش محکم یک کلمه ای:
صلابت،
صلابت
و باز هم صلابت !

ناشناس گفت...

نیلوفرم. دلم برات خیلی تنگ شد...انگار بخشی از خودم رو در تو دیدم