یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

خود

سی و هشت سال و اندی طول کشید تا بفهمم.ه
یه معلمی داشتم به نام خانوم فنا. با اون و جمعی از دوستان هر آخر هفته میرفتیم کوه. جمع خوبی بود و خیلی خوش میگذشت. یادمه یکی از اون پنج شنبه ها که رفته بودیم کوه برگشت به من گفت که چند وقت با ما نمیاد کوه. من دلیلشو ازش پرسیدم و اونم جواب داد که میخواد بره مسافرت و اینکه من نپرسم کجا میخواد بره؛ چون نمیخواد بهم دروغ بگه. من خیلی اصرار کردم و اون بالاخره گفت که میخواد چند وقت تنها باشه و توی خودش سفر کنه.ه
اون موقع حرفش به نظرم بچه گونه و عجیب و بی معنی رسید. اما حالا بعد این همه سال؛ تازه میفهمم که اون چی گفت.ه
از هر طرف که نگاه میکنم به خودم میرسم؛ فقط به خودم. شادی؛ غصه؛ موفقیت و شکست؛ همش همینجاست...نزدیکِ نزدیک
ا«تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز»ه

۴ نظر:

sara گفت...

حرفت خیلی درسته خانومی
راستی شیطنت توی نوشته هات کجا رفته؟
پاشو پاشو حالا که فهمیدی خودت حجابی همه چی رو مثل قبل رو به راه کن

الهام بانو گفت...

چه آنلاین بودی! تا نوشته رو پست کردم کامنت تو هم اومد! آره سارا جون دارم همینکارو میکنم. دوباره همون شیطونی که میشناختی رو میبینی ایشالله..یه کم صبر کنی میبینی به حول و قوه الهی!

بهزاد گفت...

تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی
در میان جان تو گنجی نهان آید پدید

فرید گفت...

سلام.من خیلی اتفاقی اومدم اینجا ولی خودمو تو مطالبت حس کردم...
انگار بعضی جاهاشو یکی از زبان من نوشته بود/خلاصه بد جور احساس همزاد پنداری بهم دست داد.
از این به بعد با اجازتون بیشتر مزاحم می شم.