جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

یک نوشته قدیمی

خیلی خوشحالم که این همه دوستای خوب دارم توی این عالم مجازی. ممنونم از اینکه انقدر به من محبت دارید. هر دفه که میل باکسمو باز میکنم چند تا ایمیل دوست داشتنی میبینم از شما که بهم جون میده. این روزا فکرم خیلی مشغوله و فرصت نوشتن ندارم اما میخوام یه نوشته قدیمی رو که به خاطر منع یه عزیز از انتشار اون تا حالا اینجا نذاشته بودمش رو اینجا بذارم. اون اعتقاد داشت آدمی که من در موردش اینو نوشتم ارزش این نوشته رو هم حتی نداره. منم به عقیده اون احترام گذاشتم و نگهش داشتم برای حالا...حالا که دیگه مدتهاست منو فسقلی یه دنیای شاد کوچولو رو برای خودمون ساختیم و اونو با هیچی عوض نمیکنیم. پس دیگه شما این نوشته رو فقط به چشم یه نوشته ببینید نه چیزی بیشتر.

دارم برای تومی نویسم فسقلی
هم برای تو هم برای خودم ، برای تو که از وحشت خودت را جمع کردی و برای خودم که شبها از وحشت تنهایی دستها و پاهایم را جمع می کنم و گلوله می شوم. من و تو خودمان را جمع می کنیم از وحشت بی پشت بودن. از هراس نبودن آن صدایی که یکروز نه خیلی دور و دیر می گفت عاشق هر دویمان است
دارم برای تومی نویسم فسقلی
یادت می آید که به دنبال خانه می گشتیم خانه ای که قرار بود خانه هر سه مان شود . چقدر خوش بودیم. به دنبال خانه ای بودیم که اتاقی برای تو داشته باشد و چقدر گشتیم روزها و روزها تا خانه ای با اتاقی زرد کوچک پیدا کردیم و او گفت : این هم اتاق فسقلی . ولی حالا دل مامانی امن ترین جاست. می دانم از این حرفها غصه ات می گیرد من بغض می کنم دلم تیر می کشد و من و تو زار زار اشک می ریزیم . خانه مان را وسط تابستان باد برد. باد برد و تو زار زدی !ا
دارم برای تومی نویسم فسقلی
فقط تو بودی که توانستی قلب پاره پاره مامانی را بوس کنی جای بوسه ات روی قلبم ماند و قلب هزار تکه ام به هم چسبید.چقدر سعی کردیم این جمع کوچک را دور هم جمع کنیم ولی همه چراغ های رابطه خاموش بود!ا
دارم برای تومی نویسم فسقلی
کسی نبود تا سفت در آغوشمان بگیرد .کسی نبود تا بوسه هایی از سر عشق به لبهایمان بزند. دیگر چه فرقی می کرد که توی تاریکی سری میان موهایمان فرو رود و یا اینکه کسی صورتمان را با لبهایش غرق بوسه کند . تو کز کردی و لبهای کوچک قرمزت را گزیدی و اشکمان که همین دم بود یکهو فرو ریخت
دارم برای تومی نویسم فسقلی
هیچکس نخواست تا باور کند ما هم خسته شده ایم . هیچ کس نخواست تا حتی نگاه کند که اسبابمان را بسته ایم ، هیچ کس نخواست تا باور کند که من چه سنگین از حضور تو کنار چمدان خالی از احساسم ایستاده ام و چقدر تهی هستم از هر بغضی که تمام این روزها با بی مهری با کینه با درد بر سرم آوار شده است.
فسقلی من
هیچوقت دوستمان نداشت اینها فقط یک قصه بود مادر.که یک روز او گفت و حالا دیگر یادش نمی آید

پ.ن1: ضمنا من اون زمان به شدت به وبلاگی علاقمند بودم که اسمش یادم نمیاد اگه احیانا نویسنده اش از این طرفا رد شد و چیزی از نوشته من شبیه اون بود (شایدم نباشه..فکر میکنم تکیه کلام "دارم برای تو مینویسم" مال اونه) اعلام حضور کنه

پ.ن 2: یکی برام نوشته بود که این نوشته نشون میده من منتظرم اون برگرده و منتظر توجه اونم...اما باید بگم اولا این نوشته مال سه چهار سال پیشه و ضمنا من نمیتونستم به راحتی دوست داشتنمو فراموش کنم و اصلا از اینکارم پشیمون نیستم.همین که به سختی تونستم زندگیمو از وجودش خالی کنم نشون میده که انسانم. و ضمنا دست بردارید از نصیحت من که گفتم این فقط الان یه نوشته و حس خیلی خیلی قدیمیه.الان زندگی من خیلی عوض شده

۷ نظر:

ناشناس گفت...

ساعت نوشته هاتون همچنان به ساعت ایران درج می شه

ناشناس گفت...

بابت این حس خوبی که الان داری بهت تبریک میگم و امیدوارم همیشه شاد باشی

مهنا گفت...

سلام

امیدوارم ازین پس خاطارت خوش و همراه با موفقیتتون رو تو پستاتون بخونیم .

مهنا گفت...

سلام

امیدوارم ازین پس خاطارت خوش و همراه با موفقیتتون رو تو پستاتون بخونیم .

الهه گفت...

ببخشید که بیربطه ولی باورم نشد که لینک سعید شریعتی همون ستاره بسکتبال مدرسه باشه. اونی که ما کوچولوها هنرنمایشو بهمراه مژگان و ... میدیدیم. اولین تیمی که تونست از پس بچه های ماری مانوکیان و نرجس بربیاد. من هنوزم در نوستالوژی نوجوانی به شما ها افتخار میکنم.
فکر کنم طبیعیه که تحمل روحهای ناآرام بروبچی که شاید بارزترینهاش شماها بودید رو همه نداشته باشند. ولی زندگی ادامه دارد. و خوشحالم که تنهایتون رو با فسقلیتون پر کردید و امیدوارم بعد از یک استراحت مفصل (حتی دو سه ساله) به ایران برگردید.
همیشه شاد باشید

ناشناس گفت...

سلام خيلي با احساس مي نويسي فسقلي تو حتما به خاطر همچين مادر ي به خودش خواهد باليد.
شيرين

میرطاهر احتشام گفت...

به یاد کتاب اوریانا فالاچی افتادم.
"نامه به کودکی که هرگز متولد نشد"