جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۸

یه روز جمعه

امروز جمعه اس. یه جمعه احمقانه دیگه. جمعه ها رو اصلا دوست ندارم شاید برای اینکه از ساعت دوازده ظهرش دلم میگیره تا شب. هیچ درمونی هم برای این دردم پیدا نکردم توی این عمر سی و چند ساله ام. روی مبل خونه مادرم نشسته ام و دارم تایپ میکنم. وقتی شروع کردم به نوشتن، واقعا نمیدونستم چی میخوام بگم، اما الان انقدر چیز به مغزم رسیده که دارم سعی میکنم مجبورشون کنم تو صف وایسن تا بتونم چند تاشو بنویسم!
ا
اول از همه داشتم خبرها رو میخوندم که دوباره بر خوردم به خبر دستگیری یکی از آشنایان.دلم میسوزه چون میدونم الان همسرش که دوستمه و پسر سه چهار سالش شب و روز ندارن. نمیدونم آخر این ماجراها چی میشه ،فقط امیدوارم دوباره همه چی به روال سابق برنگرده .. درست شنیدید "برنگرده".ا
دوم اینکه از وضع زندگیم اصلا راضی نیستم.و این نود و نه درصد مغزمو اشغال کرده ، دارم فقط با یه درصد بقیه اش ادامه میدم. راضی نیستم چون اختیارشو دادم دست یه عالمه اتفاق که شاید اونجوری که من فکر میکنم پیش نره. هیچ وقت تو زندگیم انقدر احساس ناتوانی نمیکردم. راضی نیستم چون با همه مشکلاتی که یه زن تنها تو زندگیش داره باید سنگ صبور همه اطرافیانم هم باشم و چون اونا فکر میکنن من تنهام، پس وقت آزادتری دارم و باید در اختیار اونا باشم.. هر وقت و زمانی که اونا لازم دارن. از همینجا باید به همه بگم که من بیشتر از همه شماها توی زندگیم کار و دل مشغولی دارم.حتی بیشتر از سابق. پس دست از سر من بردارید لطفا!ا
سوم اینکه دارم به یه روشی تو زندگیم فکر میکنم که ته اش فقط آرامش باشه. دیگه حوصله هیچ زندگی شلوغ و برو بیایی رو ندارم. برای من الان تنها بودن و با تو یه فنجون چایی خوردن لذت بخشتره تا هر ماجراجویی(قابل توجه تو!) دیگه. خلاصه اینکه فقط آرامش میخوام و امنیت..امنیت مطلق بدون جرزنی .. واین ته ته خواسته های من از تو و خودمه.ا
فسقلی همین الان از اتاق برادرم دوید بیرون و با داد و فریاد مثل طلبکارا گفت:«مامان..تا الان داشتم بازی اینستال میکردما،این جزو بازیم حساب نمیشه!گفته باشم!»و پشتشو کرد و رفت. و من با دهن باز از این همه پررویی فقط بهش نیگا کردم. توضیح اینکه ما از ساعت 12 ظهر اینجاییم و الان ساعت 3 بعد از ظهره ، جیره بازی اون روزی یه ساعت و نیمه طبق قرار..این فسقلی هم منو هالو گیر آورده ها!ا
راستی غزاله جون دارم فکر میکنم راجع به قانون یه چیزی بنویسم.. اما این کلمه چه واژه غریبیه تو این مملکتا! موافقی؟ا
.
پی نوشت: کامنت دونیمو باز کردم ...قابل توجه بعضیا:)ا

۱۲ نظر:

داستانک گفت...

جمعه ها به خطره کوفتگی طول هفته ملال آورند! و در این روز آدمها بش=یشتر بی حوصله اند، کلمه احمقانه شما به جمعه می امد، اما در این روز ما ایرانی ها احمقانه رفتار می کنیم.
مثلن جمعه در کشورهای غربی روزی پر تلاش و سرگرم کننده است!

در مورد پیام این پست شما
باید بگویم این حرف بسیار از ما آدمها شده.( جدیدن) ما همه یک عمر خودمان را در سخت ترین شرایط نگاه می داریمو به زحمت می اندازیم از ترس اینکه مبادا یک روز سختی ببینیم!
ما همه به دنبال ذره ای آرامش هستیم!
اگر اهل دیدن فیلم و سرگرم شدن هستید
به شما پیش نها می کنم فیلم جدید جیمز باند (007) محصول سال 20008 را حتمن ببینید البته سانسور نشده اش رو
به نام Quantum of solace

خزعبلات عزیزاله خان گفت...

فکر کنم از تاثیرات بعدازظهرای جمعه باشه که کامنتتو باز کردی!
اول باره میام اینجا و سلام یادم رفت!
از فسقلیت گفتی یاد جرزنیهای خودم با مامانم افتادم که نیم ساعت بیشتر تو کوچه بمونم و بازی کنم(:

ناشناس گفت...

دیدی چاخان کردی تو این نوشتت... آخه تو اصلاً چای میخوری؟؟ یا چای درست میکنی واسه کسی که بخوای باهاش چای بخوری!!!!

sara گفت...

akheish..delam baz shod..mioomadam o hichi nemitoonestam begam inja

MAN گفت...

خودت می گه:
می دونم ، باشه چائی رو بريز

غزال گفت...

منتظر ادامه بازی هستم از جانبت، البته این کار فسقلی هم به قانون های اولیه زندگیش ربط داره ها!

سطرهای پنهانی گفت...

حس منم هم راجع به جمعه ها دقیقاً از 12 به بعد همین بود کوفتی ، الان هم همنین حس رو راجع به یکشنبه ها دارم

راستی اگر آرامش و دیدی سلام من و هم بهش برسون بگو خیلی نامردی...

ardabilski گفت...

سلام
از وبلاگ زيباي شما بازديد كردم
اگه فرصت كرديد به وبلاگ ما هم سر بزنيد

موفق باشيد

مسعود گفت...

دوست گرامی سلام
نوشته ای که امیدوارم همه چیز به روال سابق بر نگردد. اتفاقا این همان مسئله ایست که اگر ما بدان توجه داشتیم اکنون در جایگاه شایسته خودمان قرار گرفته بودیم. متاسفانه ما همیشه آرزوی گذشته را داریم و شاه بیت غزل زندگی مان دریغ از پارسال است.

ناشناس گفت...

Hi Elham ,How are you?Do you live alone?

امیـــر - اشتوتگارت - آلمان گفت...

با درود!
باور کن خوب مینویسی...فقط چشمتو باز کن بانو... دخترک درونت دیگه بزرگ شده ...میتونی بزرگتر فکر کنی ...شجاع باش... نه از جمعه غمگین بترس ...نه از تنهایی هراسی به دل راه بده ...به دردی که درون شما و بیشتر زنان وطن جاریست بیاندیش...به همان زیبایی که به بچه آشنایت میاندیشی... پگاه را همراه با طلوع خورشیدش در آغوش گیر... بنویس!
بانو ... برایت شادی آرزو میکنم ...برای فسقلیت دنیای پرشور و سالم بچگی
امیر -اشتوتگارت ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۹

کامی گفت...

جمعه برای من مثل شنبه هست، چون شنبه هم مثل یکشنبه و تا آخر هفته بازهم جمعه .. البته من صبح های جمعه میرم یکمی ریه هام و قلقلک میدم.. بعدشم نون سنگک و پنیر تبریزی و چای و .. پشتش یک سیگار متبرک و منحوس خون قرمز من رو پر رنگ تر می کنه... فسقلی رو که بی برو برگرد دوستش دارم .. باید قانونت رو ازش براداری.. که چی.. ؟ نگاه کن به داداشیت؟ به خودت ..! آخی مامی که شاید حتی فرصتش رو نداشت.. بگذار شاد بشه.. با عدد و رقم محکوم نکن تبعیت روحش رو.. یادته که دیدیش.. موقع مدرسه رفتن.. عاشقش شدی.. بعدش هم از نظر چشم های من.. حرف مفت که بزرگ بشه آدم.. شجاع نیست و اگه.. ، دونت ووری.. همین جوری قشنگی و خودت .. یکم مشکلات همه دارند.. دل جایی پرپر شده ، اونم برای ای بابا.. اینش بد هست... ولی همینش هم .. خوب الان برای..... خیلی ها... فقط بهت بگم که تا میتونی بنویس... بعدش هم اصلا کارهایی که دوست نداری نکن ولی اونهایی که داری.. یکمی وزنش کن... تو که چیزی کم نداری دوست...