تو هم به اندازۀ اون مقصري در به هدر دادن زندگي من، چرا زودتر از اين نيومدي تا منو ببري به شهر قصه ها؟
چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۷
چهل تیکه
.
ـ اون روز از نزدیک خیره شده بودم به ساعت.. سرعت حرکت عقربه بزرگه بد جوری محسوس بود و وحشتناک! من می ترسم!ـ
ـ اون روز از نزدیک خیره شده بودم به ساعت.. سرعت حرکت عقربه بزرگه بد جوری محسوس بود و وحشتناک! من می ترسم!ـ
.
ـ فضای خالی از تو، درخت داره، حیاط داره، دیوار داره، باغچه با گل های شمعدانی داره، میز داره، صندلی داره، گربه داره، ماشین داره، آسمان و ابر داره، لیوان های بزرگ چای داره، اصلا همه چیز داره، فضای خالی از تو فقط یک چیز نداره... و آن بهانه ایست برای نوشتن...ـ
.
ـ میخوای بدونی مشکل اون زندگیم چی بود؟ ..نفهمیدنم وقتی باید میفهمیدم و فهمیدنم وقتی که نباید میفهمیدم!ـ
.
ـ این روزا احساس میکنم آدم برفی ام..داغم نکن! ـ
.
ـ تو فيلم آفسايد بچه ای ميخواست بره ورزشگاه. پرسيدند: «چرا؟» گفت: «چون اونجا رااااااااااحت ميشه فحش داد آقا! فحش!»...ومنم دنبال یه ورزشگاه میگردم..سراغ ندارید؟
.
ـ فسقلی خوبه و مشغول درس و مشقش. دیروز میگه:« مامان من دیگه بزرگ نمیشم که تو انقدر پول لباس ندی!» من هیجان زده از این همه محبت، با مهربونی گفتم:« الهی قربونت برم که انقدر به فکر منی..» اما اون بلافاصله به حرفش ادامه داد:« به جاش با اون پول برام اسباب بازی بخر!» ـ
اشتراک در:
پستها (Atom)