پنجشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۶

افاضات

ـ برف سنگینی اومده بود و تلویزیون اعلام کرد که فرداش مدارس تعطیلن. فسقلی اون شب رو خونه مادربزرگش می موند تا فردا که من سر کار میرفتم مشکلی نباشه. شب که داییش از دانشگاه اومد خونه، فسقلی دوید طرفش و با هیجان گفت: " امــــید...فردا من تعطیل شدم! راستی امتحانای تو لق نشدن؟ "!ـ
.
ـ توی آشپزخونه بودم که فسقلی مداد به دست وارد شد و همونطور که با مداد به کله اش میزد، متفکرانه پرسید:"مــامــان... سه به علاوه دو مساویه پنج میشه چند؟"!ـ

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

آخر

پایین را نگاه کردم. نفسم را حبس کردم و پریدم وسط آب و فرو رفتم . چشمهایم زیر آب باز باز بود . دستهایم به خزه های لزج آب می خورد و چندشم می شد . پریده بودم وسط آب و دیگر نفس نمی کشیدم. مدتهاست که دیگر نفس نکشید ه ام.. وسط آب جای نفس کشیدن نیست که..دارم فرو می روم!ـ
می گویند به انتها رسیدن هر ارتباط عمیق عاشقانه ای حسی دارد مثل حس از دست دادن عزیزی.. باور نداشتنش ،تهی شدنش، بغض کردنش، زار زدنش، ضجه زدنش.. همه به از دست دادن عزیز دلبندی می ماند که حالا باید باور کنی زیر خروارها خاک با دستهای خودت مشت مشت خاک ریخته ای رویش. روی همان دستها که فکر می کردی پناه است و نبود، روی صورتی که بارها بوسیده بودیش، روی آن دو پایی که روزی از خیابانی با تو گذر کرده اند و روی آن چشمها ی عزیز ... مرده شور این زندگی را ببرند که همه اش مویه است بر گور زندگان ...........باید پریــــــــــــد!!ـ

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

خاطر تو

رفتم دراز کشیدم و چشمهایم را بستم با خیال قشنگ تو.. ولی این انگشت ها می خواستند برای صبح تو ، برای همان وقت که از خواب بیدار می شوی، چیزی نوشته باشند .ـ
می دانم که حالا خوابیده ای. دوست دارم توی خواب مجسمت کنم . خودت را جمع کرده ای؟ سردت است ؟ پس من کجایم تا میان خواب و بیداری رویت را بکشم و بعد بخزم میان بازوان قوی تو؟ و تو مرا سفت تر از قبل به خودت بچسبانی و یک نفس عمیق بکشی، انگار که می خواهی مرا نفس بکشی و من چشمـهایم را ببندم و خواب هفت پادشاه ببینم تا خود صبح ..تا خود نور.. تا خود پرده های کیپ تا کیپ کشیده و..! ـ
غش غش خنده های من را یادت می آید؟ مست بودم از همه آن چیز که توی فضا جاری بود.. از وجود تو..ـ
می خواهمت از جنس همان خواستنی که مرا و تو را به شهر عشاق کشاند . می خواهــمت... خیلی بیشتر از این حرفها !ـ

سه‌شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۶

شکم

این ماجرا مال چند ماه پیشتره. یه روز جمعه، من و فسقلی تصمیم گرفتیم صبح تا شب رو دو تایی با هم توی خونه بمونیم و استراحت کنیم. خب همونجور که بر ما واضح و مبرهن است این گزاره به معنی خوردن و خوابیدن مفرطه. ساعت حدود هفت شب بود که فسقلی از من پرسید:« مامان..من یه چیزی میخوام بخورم مث..آهان..پیتزا پنیر!» من با تعجب جواب دادم:« آخه پسر من، تو از صبح یکی و نصفی پیتزا خوردی، نصف اون جوجه کبابـا رو هم خوردی، چـیـپـس خوردی،چند تا آب میـوه خوردی... میترکی آخه!» فسقلی با کج خلقی گفت:«اما من گشنمه!» دیدم اینجوری نمیشه بنابراین با تحکم گفتم:«تو دیگه شکمت جا نداره قربونت برم..من اندازه شکم بچه ام رو خوب میدونم!» اومدم برم که فسقلی بلوزشو بالا زد و به شکمش نگاهی انداخت و بعد سرشو بالا آورد و متفکرانه و با احتیاط پرسید:« اندازه شکم من چقــده مامان؟» ودوباره سرشو انداخت پایین و یه دستی به شکمش کشید!!ـ

جمعه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۶

تلنگر

هی فلانی! چقدر با تو حرف دارم.ـ
هی فلانی! چقدر مشت به جایی نکوبیده توی دستهایم گره خورده و جا مانده .ـ
هی فلانی! چقدر اینجا سرد است وقتی خداحافظی روی لبهایم می ماسد.ـ
هی فلانی! چقدر از اینجا تا یک دوستت دارم ساده فاصله است.ـ
هی فلانی!چقدر پیراهنم تنهاست وقتی سراغ دوستت دارم را روی کلیدهای تلفن جستجو می کنم.ـ
هی فلانی! چقدر سراغ یک مهربانی ساده را از بوقهای ممتد تلفن گرفتم.ـ
هی فلانی! چقدر هوای این اتاق بوی نیامدن می دهد، بوی بیقرار حرفی نزده .ـ
هی فلانی! پشت هیچستانی.. سالهاست که پشت هیچستان جا مانده ای.ـ
هی فلانی! چقدر جای بوسه روی لبهایت کم رنگ شده و چقدر دستهایت از حجم تن کسی تهیست. ـ
هی فلانی! چقدر دلت پیر شد که تاب دل دل ساده روزهای اول آشنایی را ندارد .ـ
هی فلانی! اصلا چیزی هنوز از تو مانده است؟

سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۶