ـ برف سنگینی اومده بود و تلویزیون اعلام کرد که فرداش مدارس تعطیلن. فسقلی اون شب رو خونه مادربزرگش می موند تا فردا که من سر کار میرفتم مشکلی نباشه. شب که داییش از دانشگاه اومد خونه، فسقلی دوید طرفش و با هیجان گفت: " امــــید...فردا من تعطیل شدم! راستی امتحانای تو لق نشدن؟ "!ـ
.
ـ توی آشپزخونه بودم که فسقلی مداد به دست وارد شد و همونطور که با مداد به کله اش میزد، متفکرانه پرسید:"مــامــان... سه به علاوه دو مساویه پنج میشه چند؟"!ـ