شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵

دوچرخه

فسقلی: مامان برام دوچرخه میخری؟
من: الان دیگه تابستون تموم شده که...میخوای چی کار؟
فسقلی: خب..میخوام برم با دوچرخه ام بیرون قدم بزنم!ا

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

بازگشت به وطن

اینم از فسقلی ما! من این عکسو به خیلیا ایمیل زدم اما گویا دوستان دیگری هم هستند که دوست دارن این پهلوون منو ببینن!ا
راستش اومدم تا یه خبر بهتون بدم . ما داریم برمیگردیم...درست شنیدین! ما تصمیم گرفتیم فعلا بر گردیم ایران! خیلی هم خوشحالیم... میدونید اینجا همه چی فراهم بود ..کار..خونه..پول..آرامش ..اما از قدیم گفتن: این ملک قشنگ است ولی خانه من نیست و از قدیمترش خیلیا میگفتن من مخم تاب داره!! نمیخوام بگم اینایی که اینجان اشتباه میکنن اما خیلیا مخصوصا وقتی به سنین بالاتر میرسن ،شاکی میشن ولی به دلیل کار، فرزند، خونه و زندگی گرفتار میشن و نمیتونن برگردن .هر کس دلایل خودشو داره برای تعیین محل زندگیش.راستش حداقل در حال حاضر ما ترجیح میدیم ایران باشیم. موضوع دلتنگی نیست.موضوع دو دو تا چهار تا کردنه.ولی تجربه خوبی بود و خیلی خوشحالم که این کارو کردم.از طرفی اگه یه روزی دوباره بیایم اینور آب، راه و چاهو بلدتریم..تازه پسرمونم انگلیسی بلده!! این خبرو به هر کس دادم بدون استثنا کلمه شوکه رو در بیان احساسش به کار برد.بعضیا هم مثل برادرم 5 دقیقه در سکوت شوکه شدن،بعضیا هم مثل خواهر آقای همسر تا یه ساعت بالا پایین پریدن!! جالبه که خودمونم از این تصمیم تو شوکیم!! حالا اگه یه چند وقتی کم پیدا شدم بدونید هنوز تو شوکم!!!ا
.
پ.ن: ما ده اکتبر ایرانیم!ا

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

نیش زدن

روی تخت دراز کشیده بودم که فسقلی وز وز کنان (بیشتر شبیه نعره بود!) خودشو انداخت روم و داد زد:« من زنبورم میخوام نیشت بزنم!» من زیر دست و پای اون تقلا میکردم و اونم سعی میکرد با دهنش آروم منو گاز بگیره که یعنی نیش زده. پرسیدم:« اصلا میدونی نیش زنبور کجاشه؟» یه کمی آرومتر شد و گفت:«نه!» منم به باسنش اشاره کردم و گفتم:« اینجا!» یه کمی از اشتباهی که کرده بود ، جا خورد و کلافه پرسید:« حالا چه جوری نیش بزنم؟؟»!آ

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

پسر بد

فسقلی وقتی کوچیک بود و کار بدی میکرد ،ما عصبانی میشدیم وبهش میگفتیم :«پسر بد!» اونم فکر میکرد این لغت به طور کل ، یه صفت بده و بنابراین وقتی من یا یه جنس مونث یه کاری بر خلاف میلش میکردیم با اعتراض میگفت:«دخترِ پسر بد!»ا

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵

معنی دقیق کلمه

اینجا یه دستگاههایی هست که سکه بیست و پنج سنتی میندازیم توش و آدامس یا یه اسباب بازی کوچیک از توش در میاریم. دیروز فسقلی اومد پیشم و یه اسکناس یه دلاری رو بهم نشون داد و گفت :«مامان، میشه بریم با این پوله از اون آدامسا در آریم؟» با بی حوصلگی گفتم :«نه عزیزم، این پول باید خرد بشه» اونم هیچی نگفت و رفت تو اتاقش. چند دقیقه بعد برگشت و دستشو که یه اسکناس تیکه پاره شده توش بود، بهم نشون داد و پرسید:« حالا چطور؟»!ا

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

حرف مرد یکیه

فکر کنم قبلا بهتون گفته بودم که فسقلی از همه هم سن و سالاش خیلی خیلی بلندتره(بزنم به تخته!). چند روز پیش رفته بودم مهد کودک دنبالش ومنتظر بودم کفششو بپوشه که دوستش الکساندر، اومد پیشمون و بی مقدمه شروع کرد از کلاس فوتبالی که اسم نوشته ،گفتن . که اونجا یه عالمه بچه هست و چقدر خوش میگذره. فسقلی هم بهش گفت :«منم دارم میام همون کلاس!»(والا من خبر نداشتم ..خالی بندیه دیگه!) الکساندر هم جواب داد: «آهان تو میری کلاس پسرهای بزرگ؟»فسقلی همونجور که به من نگاه میکرد، بهش گفت:«نه..نه ... من هم سن توام، ببین...ما هم قدایم!» و دستشو از روی سر خودش به سمت سر اون برد تا قدشونو با هم مقایسه کنه. تقریبا زاویه این خط با خط افق چیزی نزدیک به نود درجه بود...دیگه خودتون حسابشو بکنید! اما فسقلی با نهایت اعتماد به نفس به الکساندر گفت:« دیدی گفتم؟!!»ا

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵

پختگی

الان ساعت یک نصف شبه و من هنوز بیدارم..من و کودک درونم هر دو بیداریم.فکر میکنم یه چیزی حدود هشت سالم باشه . دلم بادکنک میخواد. دلم میخواد با پاهای برهنه خاک بازی کنم. دلم میخواهد ساده و بی مسئولیت ساعتها با غرق کردن و نجات یک مورچه سرم گرم بشه.دلم دوچرخه بازی توی حیاط کوچیک بچگی هام رو میخواد. دلم گریه های بچه گونه که به خنده های بی غصه تبدیل میشه رو میخواد. دلم میخواد بعد از یک مهمونی شبونه خودم رو به خواب بزنم و تو آغوش گرم بابام به رختخواب برم. دلم میخواهد قهر کنم و غذا نخورم،بعدش مادرم نازمو بکشه تا مبادا بچه اش بی غذا بمونه. دلم میخواد از ته دل بخندم. دلم میخواد هیچکی از من هیچ انتظاری نداشته باشه... من نمیخوام یه زن پخته سی و سه ساله باشم، مگه زوره؟؟

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

سرباز

فسقلی: مامان بیا با هم جنگ بازی کنیم
من: باشه
فسقلی: مم..من سرباز قوی ایرانیم .. تو هم آدم بده ای.. بیا این تفنگ تو..اینم تفنگ من
من: کیو کیو
فسقلی در حالی که به خودش میپیچه: کیو..کیو..باید بمیری ..کیو
منم در حالی که قلبمو گرفته بودم ،روی زمین افتادم. چند ثانیه بعد فسقلی سرشو آورد نزدیک سرم و گفت: مامان..میتونی یه دقه نمیری..سرباز ایرانیه باید بره ،پی پی داره!ا

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

!!

قبل از تعریف ماجرا باید بهتون بگم فسقلی هنوزم که هنوزه به همه نوع حبوبات میگه لوبیا!! ماجرا از این قراره که اون موقعها که ایران بودیم یه بار مامانم داشت لپه پاک میکرد که توی خورش قیمه بریزه و منم از در رسیدم و سراغ مامانمو از فسقلی گرفتم، اونم هم با خونسردی و در حالی که با اسباب بازیش ور میرفت ،گفت: مامان همدم داره لوبیا ها رو میشمره!ا

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۵

دررفتگی!ا

اینو از زبون عـمه فسقلی مینویسم: یه روز سر ظهر، طبق عادت همیشگی فسقلی رو بردم تو اتاق تا بخوابونمش. خودمم گیج و مست خواب بودم. بهش گفتم که کنارم دراز بکشه و چشماشو ببنده تا خوابش ببره. گفتم:« بدو.. بدو، چشماتو ببند که خواب از توش در نره!» اونم یه "باشـه" گفت و دراز کشید و چشماشو بست. چند دقیقه ای نگذشته بود ، صداشو شنیدم که آروم منو صدا میکرد .جواب دادم:«جـانم؟» گفت:«داره در میره!» پرسیدم :«چی؟» گفت:« خوابم دیگه...داره از تو چشمام در میره!» خوابالو جواب دادم:« نه.. نه، چشماتو باز نکن تا اون درنره» دوباره گفت:« وای داره میاد بیرون..داره میره....آی..» بعد هم یـهو با صدای بلندتری داد زد:«آهـان... در رفت!» و مثل جت از تو تخت پـرید پایین و ناپدید شد!!!!ا

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

بازی کامپیوتری

فسقلی: مامان..وقتی ما بمیریم چی میشه؟
من: روحمون از جسممون جدا میشه و آزاد میشه.اگه کار خوب کرده باشیم روحمون بعد از اون خوشحال زندگی میکنه اگه نه، که عذاب میکشه
فسقلی: آهـــــان..من فکر می کردم اگه کار خوب بکنیم خدا بهمون یه جون جایزه میده...!!ا
ای بابا... اینم از فواید بازی کامپیوتریه دیگه!ا