چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۲

شروع

نوشتم: کوچیک که بودم به آدمهای بالای سی سال نگاه میکردم و فکر میکردم دنیایی فاصله هست تا من به سن اونا برسم. بزرگترین آرزوم اون وقتا این بود که بابام بره آتاری عمو احمدو برای چند روز بگیره بازی کنم و یا بتونم یه جوری از دست مامانم جیم بشم و برم مسابقه بسکتبال ببینم. امنیت بی انتها بود حضور مادرم , مادر بزرگم و پدرم . عشقم برادر کوچولوم بود و چشمای معصومش. بزرگ شدم ، دانشگاه رفتم. شاغل شدم. ازدواج کردم. بچه دار شدم. مادر بزرگ مرد. طلاق گرفتم. برادرم رفت یه کشور دیگه. خودم اومدم کانادا از پدر و مادرم دور شدم. و بالاخره عاشق شدم. زندگی با سرعت به حالا رسید. به امروز که چهل و یک ساله شدم.
زندگی رو دوست دارم با همه ترسها, از دست دادنها, دردها, شادیها , عشقها و آماده ام برای شروع چهل سال بعدیش!