روزی که این وبلاگو شروع کردم ؛ حدود هشت سال پیش٬ درست همون موقع بود که طوفانهای زندگی من شروع شد. این هشت سال چیزای زیادی یاد گرفتم که شاید اگه زندگیم مثل خیلیا دست نخورده میموند انقدر که الان خوشحالم٬ راضی نبودم. درسته که میگن دخترا از یازده دوازده سالگی بالغ میشن اما من در مورد خودم این سنو چهل سالگی میدونم. الان توی جایی از قصه ام که دقیقا میدونم چی میخوام و میدونم چی دارم یا ندارم. خوشحالم که بعد از این همه پستی و بلندی و ملاقات آدمای خوب و بد و نامرد تونستم به آرامش برسم.مهم نیست بعد از این چی میشه مهم اینه که توی این راه چیزایی به دست آوردم که بعضیا تا آخر عمر ندارنش و همینجور گیج دور خودشون میچرخن
میدونم کم مینویسم . سعی میکنم بیشترش کنم. این به خاطر اینه که همه چی مرتبه! فسقلی حالش خوبه یارم کنارمه و خلاصه دنیا بر وفق مراده
۴ نظر:
برات خوشحالم دوستم
به این زودی 8 سال شد؟! راستی تازگیها چقدر زیاد اعتراف می کنی که 40 سالت شده؟! اسمتون که قبلا به عنوان اولین زنی که به 40 سالگی خودش اعتراف کرده، تو کتاب گینس ثبت شده.
ولی برام جالبه که الان می دونی کجای قصه هستی. من از کلاس سوم دبستان می دونستم دقیقا از زندگی چی می خوام. ولی توی این چند سال اخیر هم خودم را گم کردم و هم راهم را. هرچند وقتی به دو رو برم نگاه می کنم می بینم که این درد مشترک همه آدمهاست که ناخواسته بهشون دیکته شده.
آرزو میکنم که همیشه آروم و شاد باشی
این آرزو رو نه تنها برای تو بلکه برای تمام آدمای خوب میخوام D :
خوش بحالت برات خوشحالم حداقل ینفرپیداشد ک احساس ارامش کنه.
ارسال یک نظر