سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۱

خداحافظی

اگر مثل آدم خداحافظی کنی،غصه میخوری ولی خیالت راحت است...اما جدایی بدون خداحافظی بد است،خیلی بد...یک دیدار ناتمام است...ذهن ناچار میشود هی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود. انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده برق برود یا گوشه ای ازآنجا آتش بگیرد،یا هزار و یک اتفاق دیگر بیفتد و اتفاق اصلی،که همان آخر فیلم یا خداحافظی است،نیفتد...

از کتاب ترلان _فریبا وفی

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۱

امروز

باور نمیکردم اما اتفاق افتاد. یه جایی شنیده بودم شخصیت آدم تا پنج سالگی شکل میگیره و بعد اون فقط ظاهر قضیه تغییر میکنه وگرنه تو همونی هستی که هستی. قضیه علمی اشو دقیقا نمیدونم اما ماجرای من خلف این جریان بوده.ا
  من آدمی بودم سرکش و کله خراب.اگه کسی به پر و پام میپیچید و پاش میفتاد؛ از شدت توحش یه سری اصول بدیهی  رو  زیر پا میذاشتم تا اونو به حقش برسونم . یعنی در این حد!ا
   الان اوضاع خیلی فرق کرده اما. هر کاری میخوام بکنم به چهار پنج تا حرکت بعدشم فکر میکنم. کار تا جایی پیش رفته که اگه حتی زیر پاشنه یه آدم دیگه در حال له شدن باشم قبل از حمله و شرحه شرحه کردن طرف؛ از همون زیر با اون پرسپکتیو خراب و کف و خون؛ دور و برمو نگاه میکنم تا بهترین حرکت رو بکنم یا شاید حتی بعضا در صورت امکان انقدر تو اون حال صبر کنم تا طرف خودش لیز بخوره و با سر بخوره زمین!ا
  این آدم الانو دوست ندارم اصلا اما این عکس العملا دیگه شده در حد یه پیش فرض ذهنی برام و کاریش نمیتونم بکنم. فکر نمیکنم که از ترس باشه؛ منافعم برام خیلی مهمتر از قبله یحتمل یا شایدم کششو ندارم دیگه. ترجیح میدم اون آدم و اون موقعیتو تو ذهنم تحلیل و تحقیر کنم تا اینکه منم با یه لقد پوزه اشو به خاک بمالم. اگه لازم بشه این کارو میکنم البته اما راههای ملایمتر رو بیشتر میپسندم اصولا. به قول معروف ترجیح میدم با پنبه و با لبخند سرشو ببرم. برای خودم خیلی عجیبه این همه تغییر از یه آدمی که همیشه عامل اصلی نا به سامانی شناخته میشد تو کوچه و مدرسه و خونه و خیابون تا این آدم امروز که رویکردش اساسا سازشه. اونم من که سازش همیشه برام سمبل اضمحلال بشر بود!ا
  خلاصه اینکه؛ بوی قرمه سبزی کله ام که همه دنیا رو برداشته بود؛ حالا با یه تغییر مختصر مختصات به قابلمه روی گاز خونه ام منتقل شده ! ای روزگار...ا