چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۰

هیچی

حوصله ندارم. لپ تاپمو روشن میکنم. صفحه اول فیس بوکو میارم و بلافاصله اونو خاموش میکنم. جزوه هامو میارم اما حوصله‌اش رو ندارم. سرم رو میذارم روی کوسن کاناپه و دراز میکشم. پتو رو میکشم روم...میکشمش روی سرم. سردمه..خیلی
جوراب پامه اما باز سرده. پا میشم. ته کشو دنبال یه لباس گرم میگردم. موهام می‌ریزه توی صورتم. موهام رو میدم عقب. اشکم سرازیر میشه. اشکهام رو با پشت دست پاک می‌کنم. نمیدونم دقیقا چرا گریه میکنم. سردمه؟ کارام عقب مونده؟ دلم تنگه؟ ناراحتم؟ هوم سیک شدم؟ یه چیزی پیدا میکنم و میپوشم. با اشک و سرما و پتو کلنجار میرم. به هیچی فکر نمیکنم. محدوده فکریم همین خونه اس و سرما
پتو رو از روی سرم کنار می‌زنم. سردمه هنوز. حال گریه کردن ندارم دیگه. ولش کن. دلیلی نیست. همه چیو جمع و جور میکنم.. پتو..کتاب..لپ تاپ
قهوه درست میکنم. دستام رو حلقه می‌کنم دور ماگ. گرماش خوبه اما لبخند زدنم نمیاد. توی ذهنم به گرمای فنجون لبخند می‌زنم. ذهنم خالیه. زمان متوقفه.
آی ی ...یکی بیاد منو نجات بده

۵ نظر:

سارا گفت...

نه همه ما گاهی توی این حالت فرو میریم بعدش با انرژی بیشتر ادامه میدیم

ناشناس گفت...

آدم گاهی تهی میشود ... خالی میشود...
دلش یک گوش میخواهد که فقط برایش حرف بزند... غُر بزند...
دلش میخواهد زیر دوش آب ریز ریز برای خودش اشک بریزد...
دلش میخواهد زیر باران ساعت ها قدم بزند و خیس شود...
دلش میخواهد برود... ولی نرسد...
دلش میخواهد فقط به صدای باران گوش دهد...
دلش میخواهد چشمانش را ببندد... به هیچ چیز فکر نکند...
دلش میخواهد خودش را لوس کند...
دلش یک آغوش امن میخواهد.

ناشناس گفت...

می خواستم چیزی بنویسم که بهتون دلداری بده، اما وقتی نوشته ی ناشناس بالایی رو خوندم دیدم حرف منم حداکثرش چیزی شبیه این میشد.
یه نیمه آشنای ناشناس

ناشناس گفت...

Leave Seattle and move to California. you will feel better everyday!

سبو گفت...

زندگی همینه.در طول زندگی لحظات نادری هست که آدم از بدنیا آمدنش خوشحال است. حالا چه در کایفرنیا یا سیاتل! سرما سرما است و این به سادگی از تن ما بیرون نمی رود . کانادا یا ایران همیشه چیزی هست ( البته در درون) که ما را ببلعد.