چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۰

نون و پنیر و بامیه

درون من دخترکان کوچکی هستند که سالهاست دست جمعی با هم زندگی میکنیم.ا
یه دختر کوچولوی شیطون و سرسخت و قوی هست که من از همه اونای دیگه بیشتر دوسش دارم. حتی بیشتر از اون دختره که لوندی میکنه و موهاشو درست میکنه؛ آرایش میکنه؛ گردنبند گردنش میکنه و چشماشو خمار میکنه و بعد با سر افراشته از در میره بیرون.ا
دختر کوچولوی شیطون با اون دو تا چشم سیاهش که همیشه برق میزنه و موهای فرفری مشکی؛ محبوب منه. این همونیه که قبلا بسکتبال بازی میکرد؛ تا جون داشت میدوید و تا شب توی سالن های بسکت پرسه میزد. قبل از اون هم عادت داشت با پاهای برهنه بره تو خاکای باغچه و با پاهاش گل ها رو لمس کنه و جیغ مادره رو درآره. زیر بارون بچرخه و غش غش بخنده. همونه که همیشه موهای فرفریش؛ نامنظم دور شونه اش پریشونه و وقتی تصمیم بگیره یه کار سخت بکنه محکم موهاشو دم اسبی میکنه که مزاحم نباشن.ا
الان هم؛ با اینکه بزرگتر شده؛ توی سخت ترین جاهای زندگیم سر کله اش پیدا میشه. آستینهاشو بالا میزنه و همه کارهایی که شما تصور میکنید از پسش برنمیام رو انجام میده.ا
روزی که وارد این کشور شدم؛ اون به طور کامل ظاهر شد تا خیالمو راحت کنه. فسقلی اونو زیاد ملاقات کرده و عاشق اونه. کلی باهاش حال میکنه. این چند وقت؛ وقتایی که بارهای سنگین رو جابجا میکردم؛ وقتی چکش میکوبیدم؛ وقتی همینجوری که خون از دستم چکه میکرد به کارم ادامه میدادم تا خونه رو برای زندگی آماده کنم و وقتی کارهای زنونه و مردونه ای رو میکردم که اصولا اکثر آدما از پسش تنهایی بر نمیان؛ اون در من حضور داشت.ا
تمام مدت هم تنها استراحتش این بود که گاهی موهاشو باز کنه و محکمتر ببنده. گاهی هم صداشو کلفت میکرد که نکنه کسی فکر کنه کم میاره.ا
اینه که من بیشتر از بقیه دوسش دارم. اون ناجی منه وقتایی که فکر میکنم دیگه نمیتونم. میاد؛ کارشو میکنه و میره...بی منت. تا نیاز نباشه هم؛ خودشو قایم میکنه تا بقیه دخترا هم بتونن باشن.ا
الان؛ زمانی که تصمیم دارم یه کار سخت رو با موفقیت به انجام برسونم؛ به یاد اون سالهایی که بسکتبال بازی میکرد و گل میزد؛ توی ذهنم همش تکرار میکنم:ا
نون و پنیر و بامیه الهام بزن تو زاویه
نون و پنیر و بامیه الهام بزن تو زاویه
الهام بزن تو زاویه...الهام بزن تو زاویه
.
عاشقتم کوچولوی سیاه چشم من!

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

خود

سی و هشت سال و اندی طول کشید تا بفهمم.ه
یه معلمی داشتم به نام خانوم فنا. با اون و جمعی از دوستان هر آخر هفته میرفتیم کوه. جمع خوبی بود و خیلی خوش میگذشت. یادمه یکی از اون پنج شنبه ها که رفته بودیم کوه برگشت به من گفت که چند وقت با ما نمیاد کوه. من دلیلشو ازش پرسیدم و اونم جواب داد که میخواد بره مسافرت و اینکه من نپرسم کجا میخواد بره؛ چون نمیخواد بهم دروغ بگه. من خیلی اصرار کردم و اون بالاخره گفت که میخواد چند وقت تنها باشه و توی خودش سفر کنه.ه
اون موقع حرفش به نظرم بچه گونه و عجیب و بی معنی رسید. اما حالا بعد این همه سال؛ تازه میفهمم که اون چی گفت.ه
از هر طرف که نگاه میکنم به خودم میرسم؛ فقط به خودم. شادی؛ غصه؛ موفقیت و شکست؛ همش همینجاست...نزدیکِ نزدیک
ا«تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز»ه

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

وطن

چند روز پیش؛ خودم خودمو برای نهار دعوت کردم. رفتم رستوران و پشت یه میز کوچیک نشستم. منتظر شدم تا غذامو بیارن. وقتی که غذامو میخوردم به اطرافم هم توجه میکردم. به اون پیرزن..به اون جوونه که سرشو انداخته پایین و تند تند غذا میخوره...به اون دو تا دختر..اوه..این یکی رو ببین! چقدر لبخندش شبیه روزبه اه! وای ی ی انگار خودشه!... چقدر دلم برای دوستا و فامیلهام تنگ شده! برای همشون.....اصلا اینجا کجاست؟ این صداهای نا مفهوم چیه؟ این صدا ها آشنا نیست! من مال اینجا نیستم!ا
یه سکوت سنگین تمام وجودمو فرا گرفت.........نه؛ نه! بذار ببینم! من مال اونجا هم نیستم! هی...یادته وقتی میرفتی بیرون چقدر بین آدمای مملکت خودت غریب بودی؟ یادته رفتار اونا با همدیگه و با تو چقدر عجیب بود برات؟ اصلا چرا راه دور بریم؛ یادته وقتی یه مهمونی میرفتی و زنها توی آشپزخونه جمع میشدن حرف بزنن؛ تو چقدر توی اون شلوغی احساس تنهایی میکردی؟ و آدما رو فقط دهنای گشادی میدیدی که تند تند باز و بسته میشدن؟
نه..نه...تو مال هیچ کجا نیستی..هیچ کجا! راحت باش!ا
از رستوران اومدم بیرون. رفتم و توی پارک کناریش؛ روی یه نیمکت نشستم. خالی از هرفکری...رهای رها...مال هیچ کجا...اوف...چه هوایی...چه برگای پاییزی قشنگی
تمام اون دقایق توی " حال استمراری " زندگی کردم...از همون حال؛ همونجا و همون لحظه لذت بردم خیلی..جاتون خالی

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۹۰

پیغام


زنگ زده پیغام گذاشته: « من کاری ندارم این پیغامو میشنوی یا نمیشنوی اما فقط پنج دقیقه دیگه بهت مهلت میدم بهم زنگ بزنی وگرنه نه من نه تو! دیگه هم بهت زنگ نمیزنم!»
زدم پیغام بعدی:« زنگ زدم بگم فقط دو دقیقه دیگه فرصت داریا!»
و پیغام بعدی: «ببین وقتت تموم شده...خداحافظ»
و آخرین پیغام: «زنگ نمیزنی پس چرا؟!»
بلافاصله تلفنم بازم زنگ زد؛ پریدم رو گوشی یعنی!!ا

چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۰

هیچی

حوصله ندارم. لپ تاپمو روشن میکنم. صفحه اول فیس بوکو میارم و بلافاصله اونو خاموش میکنم. جزوه هامو میارم اما حوصله‌اش رو ندارم. سرم رو میذارم روی کوسن کاناپه و دراز میکشم. پتو رو میکشم روم...میکشمش روی سرم. سردمه..خیلی
جوراب پامه اما باز سرده. پا میشم. ته کشو دنبال یه لباس گرم میگردم. موهام می‌ریزه توی صورتم. موهام رو میدم عقب. اشکم سرازیر میشه. اشکهام رو با پشت دست پاک می‌کنم. نمیدونم دقیقا چرا گریه میکنم. سردمه؟ کارام عقب مونده؟ دلم تنگه؟ ناراحتم؟ هوم سیک شدم؟ یه چیزی پیدا میکنم و میپوشم. با اشک و سرما و پتو کلنجار میرم. به هیچی فکر نمیکنم. محدوده فکریم همین خونه اس و سرما
پتو رو از روی سرم کنار می‌زنم. سردمه هنوز. حال گریه کردن ندارم دیگه. ولش کن. دلیلی نیست. همه چیو جمع و جور میکنم.. پتو..کتاب..لپ تاپ
قهوه درست میکنم. دستام رو حلقه می‌کنم دور ماگ. گرماش خوبه اما لبخند زدنم نمیاد. توی ذهنم به گرمای فنجون لبخند می‌زنم. ذهنم خالیه. زمان متوقفه.
آی ی ...یکی بیاد منو نجات بده

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۰

نم کشیده

میگم هنوز هیچی نشده فارسی این فسقلی ما نم کشیده ها! حالا شاید قبلا هم نمور بوده اما من الان به حساب خارجی شدنش میذارم، نمیدونم.ِ
امروز از مدرسه برگشته خونه، ازش میپرسم:« امتحانتو چه جوری دادی مامان؟» اونم که انگار منتظر بود ازش سوال کنم، با اشتیاق جواب داد: «سوال یکو جواب دادم آسون بود، سوال دو رو هم همینطور، سوال سه و چهارو زیر سبیلی رد کردم...» بلند خندیدم و گفتم: «آخه من قربون اون سبیل در نیومده ات بشم، زیر سبیلی رو که در این مواقع که به خودت ضرر میزنی استفاده نمیکنن که...» و بعد شروع کردم به توضیح موارد استفاده این ضرب المثل. بعد از سخنرانی طولانی من، یه کم نگا نگا کرد، سرشو خاروند و متفکرانه جواب داد:« با این حـرفا من متقاطـع (!) نشدم که چرا نباید بگم زیر سبیلی»ِ

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

تنبلیم

اکثر ما ایرانی ها تنبلیم. اصلا چرا جای دوری برم, مثلا همین خود من!ا
صبحها با فسقلی میرم مدرسه. راه مدرسه اش کوتاهه اما یه سر بالایی خفن داره که نفس آدمو میگیره. روز اول که باهاش میرفتم مدرسه, همینطور توی راه داشتم با خودم فکر میکردم: «وای ی ی...خسته شدم...چقدر کارو باید خودم تنهایی بکنم...چرا مثل همه راحت نیستم...هر روز این همه راه و...» چند دقیقه نگذشت که دیدم یه زن کانادایی با یه بچه مدرسه ای و یه بچه دو سه ساله و یه کالسکه سنگین داره از سربالایی میاد بالا. عرق از سر و روش میبارید و خوشحال و خندان با بچه ها حرف میزد! جا خوردم. با دقت نگاشون میکردم: «مگه این زنه آدم نیست؟ یعنی اون کالسکه سنگین و اون دو تا بچه شیطون هیچ اونو خسته نمیکنه؟ البته که میکنه! البته که اونم آدمه و خسته میشه!»....... از اون به بعد هر وقت میخوام فکر کنم که خیلی دارم سختی میکشم و خیلی بار زندگیم سنگینه به اونایی که اینجا بزرگ شدن نگاه میکنم. بهترین درسو از اونا میگیرم.ا
نمیدونم چرا ما فکر میکنیم یه ذره که کارای سخت کردیم باید همه بیان و دست و پامونو بمالن! نه بابا جان! تنبلیم! همه مردم دنیا هم دارن زحمت میکشن! همه! ولی بدون منت گذاشتن سر خودشون

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۰

میام

یه وقتایی توی زندگی هست که آدم پارک میکنه کنار جاده! توی همون پارکینگای کنار جاده که فقط یه فرورفتگی اند برای توقف موقت. منم الان پارک کردم و به تماشای رفتن بقیه نشستم. نمیدونم خسته ام یا منتظر یه هیجان؛ اما میدونم پارک پارکم..اساسی! برای همینه که نمینویسم. وقتی دوباره رفتم تو جاده که ادامه بدم حتما میام .. شاید فردا شاید یه هفته دیگه شایدم طولانی تر از این حرفا باشه. به قول خارجیا..هو نوز؟

دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۰

هم گزارش هم حکایت

گزارش:
.
- من الان یه انسانی ام که هم خانه دارم. هم شغل دارم. هم خانه ام اسباب دارد.... این بود گزارش کوتاهی از این یه ماه!ا
.
- باورم نمیشه که یه ماه شد...یعنی احساس میکنم یه سال شد! از بس که یه ماه پر ماجرایی داشتم. دور و بری هام فقط قصه اشو هر روز شنیدن اما خودت که قهرمان اون قصه باشی یه حکایت دیگه اس
.
- انقدر این یه سال اخیر توی ایران اذیت شدم و اذیتم کردن که اصلا یادم نمیاد از کجا اومدم. اخبارایرانو که اصلا نمیخونم. به هیچیشم فکر نمیکنم. میخوام یه مدتی بذارم خشمم کم بشه؛ وگرنه که همه رگ و ریشه من از اونجاست
.
- فسقلی خان هم که کلا در همه شرایطی حال میکنه؛ حالا چه اینجا چه بورکینوفاسو !ا
.
حکایت:
.
شبی که داشتیم از ایران میومدیم هم واسه خودش شبی بود. بعد از بدو بدو هایی که برای تحویل بار و پرداخت اضافه بار و جوابهای سر بالای بانک که «ما کارت خوان نداریم و به من چه که تو نصفه شبی چی کار کنی» کردیم؛ بالاخره کارا انجام شد. بعد از خداحافظی سوزناکی که با خانواده ام داشتم؛ با فسقلی رفتیم که وارد ترانزیت بشیم.ا
سربازه که دید فسقلی داره با من به قسمت خواهرا(!!!) میاد سر اون فریاد زد:«آقا پسر! از اینور!» فسقلی با چشمای ملتمس به من نگاه کرد و من به سرباز گفتم:« این ده سالشه فقط!تنها میترسه» اما سرباز بدون اینکه به من نگاه کنه گفت که نمیشه.ا
از طرف خواهران رفتم و بازرسی ام تموم شد اما هرچی وایسادم فسقلی نیومد بیرون. رفتم سالن ترانزیتو دیدم و پیداش نکردم. بلند بلند داد میزدم و صداش میکردم که دیدم صدای گریه اش میاد. رفتم توی سالن بازرسی مردانه. مردی دنبالم دوید و گفت «نمیشه خانم!» من هم همونطوری که راهمو ادامه میدادم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:«چه بلایی سر بچه ام آوردید؟ بچه ده ساله رو از مادرش جدا میکنید؟». دیدم فسقلی داره مثل ابر بهار گریه میکنه و یه آدم وحشی که تا زیر چشمش ریش داره؛ بهش پرخاش میکنه که زود این اسباباتو جمع کن. من شروع کردم کمک کردن به فسقلی و اون یه بند گریه میکرد و میگفت:«همه اش شکسته!» منم دلداریش میدادم و تند تند اونا رو جمع میکردم. دوست داشتم با دو تا دستام اون مرد غارنشین رو خفه کنم. وقتی اومدیم بیرون فسقلی گفت که اونا با وحشیگری همه وسایلشو ریختن بیرون و همش سرش داد میزدن. خیلی به هم ریخته بود طفلکی!ا
توی هواپیما؛ صندلی بغلی فسقلی خالی بود. اون هم راحت سرشو گذاشت رو پای من و دراز کشید و یه پتو هم کشید روش. یه کم که رفتیم من متوجه شدم پتو داره میلرزه. اونو زدم کنار و دیدم صورتش غرق اشکه. وقتی چشمای متعجب منو دید؛ گفت که دلش برای مامان من تنگ شده. انگار همه دنیا رو ریختن رو سرم. همه زندگیم تو اون هواپیما بود. هیچ کس رو توی فرودگاه نداشتم که منتظرم باشه. بچه ام داشت هق هق میکرد. نه خونه داشتم. نه کار داشتم.....هیچ وقت تو زندگیم انقدر زجر نکشیده بودم که توی اون سه چهار ساعت کشیدم. بعدا که فکر کردم دیدم خیلی از زجری که من و فسقلی توی اون هواپیما کشیدیم مربوط به رفتاری میشد که همون آخره با ما شد.
توی فرودگاه آلمان هم دوباره اسباب بازیهای فسقلی رو بازرسی کردن. اما باید میدیدید که زن پلیسی که اونا رو از کیفش میاورد بیرون چه خوش و بشی با اون میکرد. وقتی کار اون پلیس تموم شد؛ فسقلی پیش من اومد و همونجور که یه لبخند گشاد تموم صورتشو پوشونده بود با قاطعیت تمام اعلام کرد که دیگه هرگز به ایران برنمیگرده!ا

سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۰

داروغه

از آموزشهای اخیر فسقلی توی مملکت جدیدش: مامان...مامان...پنج دلاره این هفته امو بده ..با تکسش میشه پنج دلار و شصت سنت...یالا!!!ا

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۰

دارم میرم

دارم بار و بندیلمو میبندم. این آخرین پست من از ایرانه. این دومین باره که از ایران میرم برای همیشه. دفه پیش خیلی فرق داشت با الان. برای همین هم به راحتی تصمیم گرفتم برگردم. اما این بار با تمام سختی و بغض های فرو خورده ام به خاطر دور شدن از پدر و مادرم؛ اطمینان دارم که باید برم. اطمینان دارم.........تمام زندگیمو کردم تو شیش هفت تا چمدون و دارم میرم. یاد اون آدمای قصه ها میفتم که تمام دار و ندارشونو توی یه بقچه سر چوب میزنن و به امید خدا راه میفتن. برام دعا کنید یا اگه اعتقادی به دعا ندارید انرژی مثبت برام بفرستید!!ا

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۰

سرزمین من

این روزا من دو تا زندگی دارم. یکیش همونیه که شامل خوردن و خندیدن و نفس کشیدنه و دومیش اونه که درون من جریان داره و هیچ کس نه میبینتش و نه توش شریکه. یه جور شخم زدن خاطرات. فکر کردن به چیزهایی که مدت ها فکر کردن بهشون رو عقب انداخته بودم تا امروز. نتایج خوبی هم دارم میگیرم از این کنکاش. خیلی گره های ذهنیم حل میشه و تکلیفم با خیلی چیزا روشن میشه. یه جورایی انگار از یه عالمه باری که روی دوشم بوده؛ دارم خلاص میشم.ِ
اما یه خاطره و یه صحنه هایی از اون هست که هرگز و هرگز نتونستم باهاش کنار بیام و دردشو کم کنم. هر دفه که یادم میادش مثل همون روز اول جاش متورم و دردناکه. اونم روزیه که با پدرم و وکیلم و یه برگه وکالت از همسر سابق به دادگاه خانواده رفتم. اونجا پر بود از آدمهایی که از زور فشار عصبی از این ور به اون ور راهرو میرفتن. همه چشمها پر بود از اضطراب. شاید تنها کسی که لبخند میزد من بودم که میدونستم به زودی سند آزادیم رو دریافت میکنم اما افسوس که اون خنده هم تبدیل شد به وحشت؛ به خشم و به نفرت.ِ
صدامون زدن؛ بعد از ساعتها نوبت ما بود که به اتاق قاضی بریم. وکیلم که یه خانم بود شروع کرد تند تند به من توضیح دادن که بذارم اون فقط با قاضی صحبت کنه و بعد به پدرم گفت که همونجا بمونه. اول من وارد اتاق شدم. با اولین نگاه متوجه شدم که قاضی همون چیزیه که قبلا توی نوشته ها و وبلاگها خوندم اما با این حال خونسردی خودم رو حفظ کردم و توی دلم به خودم دلداری دادم. هنوز روی صندلی مقابل اون نیم خیز بودیم و ننشسته بودیم که رو به من کرد و با لحن توهین آمیزی گفت:« تو چرا میخوای طلاق بگیری؟» من همونجور که مینشستم؛ نگاهی به وکیلم کردم اما اون هم تا اومد دهن باز کنه؛ قاضی با صدایی در حد داد زدن گفت:«از خودش پرسیدم» و با نگاه تحقیر آمیزی به من نگاه کرد... یهو ترس تمام وجودمو گرفت. احساس میکردم گناهکارم. احساس میکردم ناتوانم. باید حرف میزدم. با لکنت زبون گفتم:« نه آقای قاضی مدارک خدمتتون هست؛ طلاق توافقیه» با عصبانیت گفت:«شما نمیخواد به من بگی چیه و چی نیست» مکثی کرد و انگار یادش اومد به کاغذایی که دستشه نگاه کنه. بلافاصله گفت:«اگه بچه اتو میخوای باید مهراتو ببخشی وگرنه باید صبر کنی تا شوهرت از خارج بیاد» من مبهوت به وکیلم نگاه کردم و اون تا اومد حرفی بزنه قاضی دوباره با صدای بلند گفت:« از خودش پرسیدم» و ادامه داد:«بچه اتو میخوای؟» سرم به دوران افتاده بود. فسقلی منو دارن ازم میگیرن. من بدون اون نمیتونم. نه..نمیتونم. خدایا چه خبره؟ صدایی از ته گلوم اومد بیرون: «من هیچی نمیخوام. نه مهر امو و نه هیچ چیز دیگه. فقط بچه امو بهم بدید.» قاضی:«ختم جلسه».........فقط ۳ دقیقه بود این ماراتن تصمیم گیری برای یک زندگی!ا
گیج و منگ از در اتاق قاضی بیرون اومدم. بغض گلوم رو گرفته بود. از اطرافم هیچی نمیفهمیدم....پس این بود اون چیزی که همیشه می خوندم. خیلیا میگفتن توی دادگاه خانواده اس که میفهمید زنها در این مملکت چه جایگاهی دارن. وکیلم داشت به من و پدرم میگفت قاضی حق نداشته جلوی حرف زدن اونو بگیره و حضانت فرزندم هیچ ربطی به بخشیدن مهر نداشته اما همه قاضی ها مدافع حقوق مردانند و ضمنا حاکم مطلق دادگاه. من نه میشنیدم و نه میفهمیدم. فقط وجودم پر بود از نفرت. توی اون لحظه نمیدونستم از کی و از چی شاکیم. به شدت تنها بودم و حتی دست مردونه بابام که فهمیده بود چقدر حالم بده و روی شونه ام بود بیشتر ناراحتم میکرد.َ
کابوس اون سه دقیقه همیشه همراه منه. بعد از اون؛ دیگه میدونم ایران اسلامی برای یک زن چه معنی میده و دیگه با پوست و خونم میدونم که اینجا؛ در سرزمین مردان نامرد؛ جایی برای من و امثال من نیست.َ

پ.ن: قصدم توهین به مردان خوب سرزمینم نیست. بیشتر منظورم اون قاضی و امثال اوست که امروزه در جای جای این کشور دیده میشن و روح مرد سالارانه ایه که توی قوانین ما هست.َ

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۰

اعداد

دارم یه تغییر بزرگ تو زندگیم میدم و همش این حس که دیر شده آزارم میده! وقتی به سن و سالم فکر میکنم؛ میبینم بیست سال دیر شده... بیست سال هم نباشه؛ حداقل ده سال دیر شده!ا
واقعی واقعیشو بخواین؛ من الان حال و درونم با بیست سال پیش هیچ فرقی نداره! و نمیدونم آدم اصولا باید به این اعداد فکر کنه و ازشون غافل نشه؛ تا نکنه که روزی غافلگیر بشه؛ و یا کلا فقط باید به حس و حالش توجه کنه؟
انگار از سن نوزده سالگیم که اون اتفاق توی زندگیم افتاد تا همین سه سال پیش که آزاد شدم؛ جزو زندگیم نبوده و برای همین سالهای مفقوده زندگیمه که نتونستم و نمیتونم بفهمم چی به چیه؟
به دوستام که نگاه میکنم؛ میبینم که چقدر طبیعی سیر زندگیشونو طی کردن؛ و الان به اونجایی که باید تو سن سی و هشت سالگی رسید؛ رسیدن...اما من؟
یه اعتراف بکنم؟... «کرم از خود درخت هم هست»! واقعیت اینه که هیچ وقت خودم هم اهل این نبودم که یه زندگی با سیر طبیعی بگذرونم!ا
پس پیش به سوی بقیه زندگی!!!ا

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

سلام دوباره

بهانه خوبی بود این ف ی ل ت ر کردن وبلاگم برای چند ماه ننوشتن! راستش الان توی این کشور همه مردم با ف ی ل ت شکن وارد اینترنت میشن و کسی مشکلی نداره اما انقد این روزا سرم گرم بود که فرصتی برای نوشتن نبود. اومدم بگم دلم براتون تنگ شده و دیگه تصمیم دارم بازم شروع کنم...ممنون از ایمیلهای مهربونتون

چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

پیغام یک زندانی

این وبلاگ و کلیه وبلاگهای بلاگ اسپات از یک هفته پیش در ایران فیلتر شده .
امیدوارم تا وقتی ایرانم این سایت رفع فیلتر بشه و بتونم بنویسم ؛ وگرنه که تا وقتی از مرزهای این زندان خارج بشم باید صبر کرد.