یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

آقای رئیس

سرگرم کارای خونه بودم و مثل همیشه در حال دویدن از این اطاق به اون اطاق تا بتونم به همه ی کارا برسم. فسقلی هم دنبالم میومد و یک ریز حرف میزد. تصورشو بکنید که حتی وقتی سرمو میبردم توی کمد که چیزی پیدا کنم، اونم همراه من دولا میشد تو کمد و به حرف زدن ادامه میداد که نکنه صداش به من نرسه. وسط حرفاش گاهی من یه سوال کوتاه میکردم که یعنی دارم همشو گوش میکنم و گاهی هم حواسم پرت میشد و با تشر اون، جواب سوالی که اولشو نشنیده بودم، یه جورایی میدادم. در همین حال بودیم که:

فسقلی: تازه ..من مسئول دادن کارتای غذا موقع ناهار به بچه ها شدم.ا
من با بی توجهی: اا...چقد عالی!ا
فسقلی: یعنی باید کارتا پیش من باشه تا گم نشه.ا
من: آهان ن
فسقلی: هر روز این کارو میکنم.ا
من: اوهوم
- همه بچه ها موقع ناهار میان پیشم صف میبندن.ا
من: مممممم
فسقلی با تاکید: میان پیش من!ا
من: ممم
فسقلی فریاد میزنه: ممم چیه؟ یعنی تو خوشحال نشدی پسرت رئیس کارتای غذا شده؟!ا

۴ نظر:

حسین گفت...

سلام زلال اندیش ژرف احساس!
سلامی از کرانه ی پر ترانه ی خلیج پارسیان پارسا،
درود بر وب زیبا و قلم شیوایتان،
"یک ساحل پر از شعر" با پنج دوبیتی جدید چشم براه گامهای مهربانانه ی شماست..

سارا گفت...

امان از دست اين مردها كه توي بچگيشونم از رياست خوششون مياد

ناشناس گفت...

دلم برا فسقلي تنگ شده بود خاله جون

مهرنوش گفت...

رییس کارتهای غذا بودن کار کمی نیست ..
باید به فسقلی مرحبا گفت