سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸

من و خودم

امروز بعد از ماه ها، چند ساعتی توی خونه با خودم تنها بودم. دلم تنگ شده بود برای خودم، تنها.. بدون نگرانی یا انتظار...آروم آروم...مثل آرامش بعد از شب طوفانی با اون آسمون صاف آبی اش و قطره های رقصون روی برگهاش. ا
توی خونه صدایی نبود. همه چیز زندگیم روی ویبره بود. از همه چیز لذت میبردم... از سپردن خودم به خلسه خواب و بیداری بعد از ظهر، از قهوه ای که با خودم خوردم ، از فیلم ای که دیدم، از لرزیدنهای گاه و بیگاه موبایلم و مکالمه هایی که آدم وسط اش راه می افته و میره دم پنجره و یه نگاهی به لانه خالی کفترها می اندازه و وقت خداحافظی صداش یواش میشه و حرفاش میشه از جنس بوسه هایی از ته دل، از سیب زمینی ای که از زور تنبلی و گرسنگی انداختم توی آب و پختم و بعد با یه عالمه ادویه خوردم ، ازپر شدن بغل تختم از آشغال ته مونده هله هوله هایی که خورده بودم ، از پرسه زدن بی هدفم توی اینترنت و حتی از سیبی که گاز زدم......خلاصه اینکه لذت خلوت امروزم رفت و چسبید به گوشت تنم.ا
.
.
پ.ن : یه جمله یه جایی خوندم دیدم مصداق خود خود توئه، بدون کم و کاست. جمله این بود: توی زندگیت مثل زود پز باش، هروقت جوش آوردی در کمال خونسردی سوت بزن.

۱۶ نظر:

ناشناس گفت...

zibz neveshti banoo jan
sara

امیر از اشتوتگارت گفت...

الان که ساعت ۲و ۱۷ دقیقه صبحه دلم از سرشب گرفته بود ...علتشم خوندن یه نفسه کتاب خاطرات زندان
نوشته مهدی اصلانی به اسم «کلاغ و گل سرخ» ه...گفتم سری به وبلاک نویسا بزنم... این کارو کم میکنم...چون
عموماً نا امید کنندن اصلاً بی تعارف به کفر ابلیس نمی ارزند....رسیدم به وبلاک شما...اتفاقی...وقتی خوندم به خودم گفتم
خوب که چی...؟...واقعاً برا شما و خواننده هاتون و اصلاً نسل شما... نسل تنهای شما...مُهمه که فسقلی کلاس سوم
رفته و فلانی زودتر از خودتون تولدتونو تبریک میگه...خدا منو شما رو با هم شفا بده... فقط چون اسم وبلاک تون
(درد و دل)
و نمیدونم چرا نه (درددل) که به نظرم مصطلحتر است -عجب واژه ای پیدا کردم- مصطلح
نمیدونم اصلا درست نوشتم یا نه ...چه فرقی میکنه....شما که میخوای به ما فحش بدی... اینم رو بیسوادی ما
پیرهن عثمان کن و با همشهری هامون به منه ۲۵ سال دورافتاده از وطن بخند...کی به کیه...ا
پاشم ...پاشم برم چند تا از کالیکلماتورهای شاپور جانو بخونم...چند تا از نقاشی های آغداشلو رو ببینم...بیخودی
وقته شمارم گرفتم...ولی همشیره وقت کردی (خانه ادریسی ها)های غزاله جانو بخون...اگه فسقلی بهت وقت داد
دوباره (سووشون) سیمین بانو رو بخون...ا
پگاه خوشی برای شما و فسقلی و حاج آقاتون آرزو دارم

ناشناس گفت...

دوست عزیز امیر جان
خیلی دوست داشتم خیلی راحتتر از این این توی وبلاگم مینوشتم.درباره خیلی چیزا اما متاسفانه این وبلاگ شناخته شده است.لابلای خطوط نوشته هام خاطراتیه که فقط خودم میدونم.شاید یه جورایی برای خودم مینویسم.به هر حال انتقاد تو خیلی چسبید.ممنونم
در مورد نام وبلاگ هم خیلیا بهم میل زدن..شما درست میگی ..چشم

سیروس گفت...

دل منم تنگ شد برای خودم امن از این روزمرگیهای احمقانه

شیوا گفت...

دلم سیب زمینی تنوری خواست...ضمنا مثل همیشه زیبا بود بانو خانومی

امیـــر - اشتوتگارت - آلمان گفت...

باور کن خوب مینویسی...فقط چشمتو باز کن بانو... دخترک درونت دیگه بزرگ شده ...میتونی بزرگتر فکر کنی ...شجاع باش... نه از جمعه غمگین بترس ...نه از تنهایی هراسی به دل راه بده ...به دردی که درون شما و بیشتر زنان وطن جاریست بیاندیش...به همان زیبایی که به بچه آشنایت میاندیشی... پگاه را همراه با طلوع خورشیدش در آغوش گیر... بنویس!
بانو ... برایت شادی آرزو میکنم ...برای فسقلیت دنیای پرشور و سالم بچگی
امیر -اشتوتگارت ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۹

خاله غزل گفت...

فسقلی کو پس؟بازم بنویس از شیرین کاریاش

kaveh گفت...

gahi ham khoobe ke hame chiz zendegimoono roo vibra bezarim o ba khodemoon khalvat konim

علی گفت...

من هم یه جور دیگه با انتقادی مه شد موافقم و اون اینکه تو نوشته های شما امید و آینده به چشم نمی خوره، بیشتر فرار به گذشته است و اگر هم هست آینده در گذشته است. هر چی بوده, بوده و هر چی شده، شده.
حال استمراری و آینده رو دریاب الهام جان،

ناشناس گفت...

ساده و راحت مینویسین...ولی اولین چیزی که توجهم جلب کرد آدرس وبلاگتون بود ، چرا 13...؟

امیر گفت...

سلم دوست عزیز. وبلاگ جالبی داری. من لینکت کردم اگه خواستی منو با اسم من و یار وفادارم لینک کن. به وب منم سر بزن خوشحال میشم نظرتو هم بگی

یلدا گفت...

سلام عزیز خوشحال میشم تبادل لینک کنیم منو با اسم یلدا لینک کن بگو با چه اسمی لینکت کنم ممنون موفق باشی

amir گفت...

سلام دوست عزيز خوبي؟

وبلاگم به روز شد

منتظر حضورت هستم.

شاد باشي

فریماه گفت...

سلام الهام جان
قشنگ بود ! ممنون

امیر گفت...

سلام دوست عزيز خوبي؟

من و یار وفادارم به روز شد

منتظر حضورگرمت هستم

ناشناس گفت...

سلام . همين الان داشتم نوشته اي كه گذاشته بودي مي خوندم . خوش بحالت كه در نهايت چند روز به يك آرامش بعد از طوفان رسيدن تا بالاخره اين آرامش و حس كني دوست عزيز. اما من الان چند وقته كه آرامش برام معني خودشو ازدست داده . فقط تصوروكن كه داماد خانواده بيادتوي خونه پدر و مادرت و هر كاري كه دلش بخواد انجام بده و فحش بده و تمام پرده هاي احترام و از بين ببره . با توجه با اينكه اين پدر و مادر در طول زندگي اين آدم بيخود غير از خوبي كار ديگه اي نكرده اند.واي خداي من خيلي ناراحتم از چهره پدر م وقتي كه با اون سن بالاش دامادش به همسرش فحش مي داد و اين پدر فقط به خاطر دوخترش نمي تونست جواب اين نامرد رو بده .خيلي ناراحتم .