چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

یه چهل تکه دیگه


- فسقلی رفت کلاس سوم. امروز که لباس مدرسه رو تنش کردم و به قد و بالاش نگاه کردم، با خودم فکر کردم: واییی..چه فسقلی بزرگی!..انگار دیروز بود که...اصلا ولش کن! باز فکرکنم این حس مادریم قلمبه شده، روز اول مهری! خلاصه کنم، دیدم چقدر عاشقشم..،
.
- چند وقتیه که می خوام بیام و چیزی بنویسم. گرفتاری ها هم که مثل کوه روی سرم ریخته است. البته این همون چیزیه که در حال حاضر به شدت بهش نیاز دارم.
دوست دارم تا مغز استخوان له و لورده و کوفته باشم. اینطوری احساس آرامش بیشتری دارم. مردن از شدت گرفتاری. جون کندن از شدت دلشوره و اضطراب برای تمام شدن موعدها. بیدار شدن از شدت تپش قلب و دوباره خوابیدن با این فکر که گور پدرش بالاخره یه چیزی می شه دیگه. بالاتر از سیاهی رنگی هست مگه؟....حتما هست! ولی نمی دونم چه رنگی؟! چون همیشه بدتر از اون چیزی که تو فکرمونه و فکر می کنیم که دیگه بدتر از اون چیزی نیست ،هست. قطعا هست. شک ندارم.....بر من چه گذشته؟ انگار تمام هول و هراس و اندوه این چند سال ، به یکباره خودش رو از تمام روزنه های وجودم بیرون ریخته.. مثل آبله مرغون. از هر منفذی فقط درد حس می کنم و یک دلشوره ی عمیق که نمی دونم چیکارش کنم. این چند سال اخیر ، خوب تونسته بودم از پسش بربیام و خودم را پشت کار و زندگی و تلاش مخفی کنم اما انگار همه چیز یکهو تالاپ! خورده توی سرم.ا
.
- از دوستی پرسیدم:« چرا دیگه نمینویسی؟» گفت که خجالت میکشه بنویسه.گفت که دوست داره فقط و فقط از ایران بنویسه، اما خب به دلایلی نمیتونه این کارو بکنه و برای همین دیگه نمینویسه. خلاصه میخواستم بگم: خفه کردن بر چند نوع است که همه انواع اونو ، اینــــــــــا بلدن! در ضمن دوست من! منتظر نوشته های قشنگت میمونم. امیدوارم خدا اونایی رو که نطق تو رو کور کردن لعنت کنه!ا
.
- در این قسمت هم میخواستم بگم : توی عاشقی، نمره بیستی رفیق!ا
.
- دو ساله جفت جفت کبوترها میان پشت پنجره آشپزخونمون، کمی قربون صدقه هم میرن و بعد پر میکشن و میرن. به گمونم اینجوری دارن سبک سنگین میکنند ببینن محل لونه آینده اشون اینجا باشه یا نه. بعد کبوتر مادهه میاد ودوتا تخم میذاره و روی اونا میشینه. بعضی از کبوترای نر همون موقع دیگه میرن پی کارشون، ولی بعضی از اونا میمونن و برای کبوتر ماده که رو تخما نشسته، غذا میارن.(به خدا!خودم تو این دو سال کشف کردم) درست عین ما آدما!
ا
.
پ.ن: حق با توئه..باید بخوابم...ساعت یک نصفه شبه..امّا چیزی خوابم رو آشفته کرده ...کاش تنها نبودم، کاش تنها نبودیم و بعضی وقتا فکر می‌کنم که کاش می‌تونستم فکر نکنم!ا

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

ای بابا

از بس من بی ملاحظه و بی توجه به خودم هستم که اکثر اوقات یا پام پیچیده یا یه جایی از بدنم رو زخم و زیلی کردم .این کاملا برای خودم و اطرافیانم عادیه و منم برای سنگین نگه داشتن خودم(!) کمتر راجع بهشون حرف میزنم مگراینکه دیگه خیلی تابلو باشن. به طور مثال مادرم، که تا بهش بگم مثلا پام زخم شده یا پیچیده و یا.. بدون اینکه حتی نگاهی به اسیب دیدگی بکنه یه نگاه عاقل اندر سفیه به من میندازه و میره!ا
خلاصه...دیروزکه توی ماشین از درد شونه ام داشتم به خودم میپیچیدم یهو احساس کردم اگه برای یکی ناز کنم و دردمو بگم شاید بهتر بشه.بنابراین رو کردم به تنها کسی که پیشم بود و..ا
من: فسقلی جونم، شونه ام خیلی درد میکنه..انگاری سوراخ شده!ا
فسقلی: چی شده مگه؟ا
من با خوشحالی از توجه ای که بهم شده گفتم: داشتم از ماشین پیاده میشدم که برم روپوشم رو از خشکشویی بگیرم که شونه ام خورد لب در ماشین و تیزی اون فرو رفت تو گوشت بازوم..ا
فسقلی: آهان...ممم.. گفتی پیرهن یا رو پوش؟مگه روپوشه که میخواستی بگیریش چه رنگی بود؟ا
من:!!ا