خيلي وقته ديگه حرفي براي گفتن به هيچ کس ندارم .. حوصله شنيدنش رو هم ندارم. نميدونم اين سي و پنج سال چرا اين همه حرف زدم. تمام جريان همين چيزيه که هست و حس ميشه، چه نيازيه که بگي و بگي و بازم هي بگي.. خسته ام از گفـتـنها و شنيدنهاي بي سر و ته، خسته!.... و تو توي اين لحظات، بندر امن آرامش مني.. يك آغوش گشوده كه محكم نگهت مي داره و اشكهات رو پاك مي كنه و آروم رهات مي كنه تا روي پاهاي خودت وايستي ... بي هيچ ادعا و کلامي
دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷
اين روزها
از دل من نوشته: "درست گفته بود، رابطه واقعي ما خيلي وقت پيش تمام شد.اما رابطه حقيقي را نميدانم. نميدانم چون حسرتي از تمامشدنش ندارم.گاهي فكر ميكنم خواب ديدهام. يك رويابيني كامل .. آن چه گذشت، شروعش، ادامهاش و تمامشدنش يك روياي كامل بود براي اينكه به حقيقت برسم. تازه علت دردي كه كشيدم را ميفهمم.. درد يك وسيله بود براي رسيدن بهچيزهايي كه لايق دانستنش بودم. انگار بايد خواب ميديدم. نوعي ديگر از زندهبودن را .. عاشق بودن واقعي را. و تمام دردي كه پس از آن كشيدم بهخاطر بيدارشدن از رويا بود.. كسي دستم را گرفت و برد و گفت : زندگي، عشق، دوست داشتن و دوست داشته شدن يعني اين .. بدان و بهخاطر بسپار. "...همين!ـ
ـ
اشتراک در:
پستها (Atom)