یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷

:)

نميدونم ايني که ميخوام تعريف کنم بر اساس باور فسقليه يا اينکه حواس پرتي اون. معمولا وقتايي که ميخوام فسقلي رو صدا کنم با القابي مثل "عشق من" يا "عزيز دلم" و يا "عسلم" صداش ميکنم اما اکثرا همون"عسلم" رو به کار ميبرم. از طرفي توي خونه ما، وقتي تلفن زنگ ميزنه عموما من گوشيو بر ميدارم نه فسقلي، اما چند روز پيش که تلفن زنگ زد و من حموم بودم ، فسقلي گوشيو برداشت و به دوستي که سراغ منو ميگرفت، گفت: «مامان الهام حمومه، من عسلش هستم!»!ا

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷

چهل تيکه

ـ دختره اینجا نشسته ،نه گریه میکنه و نه زاری، زل زده به صفحه مانیتورو زمزمه میکنه : فقط تو... ميخواهمت... ـ
.
ـ من پایان همه ی جمله هايم را گم کرده ام ، انگار همیشه وسط راهم.. نه اول و نه آخر ، ميفهمي؟
.
ـ ميگويد: گاهی آدم ترجیح می دهد ساکت بماند. نه که حرفی نباشد و نمانده باشد برای گفتن،چون حرف همیشه هست، تا اندازه ای که بی خوابت کند و تا بخواهی ببینی کجایی می بینی یا بالشت را خیس کردی یا در حال بالا پایین کردن خیابانی هستی که دیگر هوایش هم به درد ولگردی های روزانه نمی خورد
.
ـ فسقلي را ميگوييد؟ خوب است و مشغول بازي و شيرين زباني.ميگويم برايتان،به زودي... مادر فسقلي را ميگوييد؟ خوب است و مشغول زندگي... ـ
.
ـ میخ عاشقانه ترين وزيبا ترين و بی رحمانه ترین جای قصه خودمم. اين وسط گير افتادم بدون هیچ خواستنی و حالا تو هی اصرار داري که من به شکل دخترک های معصوم چهارده پانزده ساله ،شایدم کمتر،یه جفت میل بافتنی مونده از بچه گیم رو بردارم و آرزوهای رنگی رنگی سر بندازم و احتمال بدم که ممکنه فرداخوب تر باشه و من تنها به این فکر کنم که چقدر تحمل کردن می تونه سخت باشه و چه ثانیه های نفس گیری داره وچرا نمی شه بی تفاوت بود وچرا....اه ـ
.
ـ داشتم فکر ميکردم حتما يه کار خيلي خوبي کردم که خدا تو رو به من داده... ـ

پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۷

آموزش

دیشب، دیر وقت بود که ما از شمال برگشتیم و تقریبا ساعت دو نصفـه شب بود که من بالاخره تونستم چشـمامو روی هم بذارم. صبح زود با صدای گریه ی بلند فسقلی از خواب پریدم. هنوز گیج و منـگ خواب بودم. خیلی عجیب بود چون سابقه نداشت که این بچه اول صبح، بد اخلاقی بکنه. رفتم تو اطاقش و نشستم رو تخت و ازش پرسیدم: «چی شده پسرک خوشگـلم؟» اونم بعد از چند دقیقه با هق هق جواب داد:«خواب دیدم... خواب دیدم رفتم دست زدم به آتیش شومینه خونه دایی فرزاد... داغ بود و دستم سوخت.» و بازم گریه رو سر داد. موهاشو نوازش کردم و گفتم:«آره مامان جون، نباید دست به شومیـنه روشن یا آتیش بزنی.کبریت، قیچی و چاقو هم خطرناکن.» و ادامه دادم:«آدم که دست به آتیـش شومیـنه بزنه یا اینکه دست به پریز برق بزنه ، میدونی چی میشه؟..» میخواستم نفس تازه کنم و ادامه بدم که فسقلی با بیحوصلگی دستمو پس زد و از رو تخت پائین پرید و همینطور که داشت از اطاق میرفت بیرون، گفت: «من که گفتم، خواب دیدم، آخه خــــــــــــــواب دیدم دیگه... حالا تو ول نمیکنی!»ـ