یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۵

مسافرت

دارم میرم هندستون، یک زن کردی بستونم،اسمشو بذارم عم قزی...!ا
.
پ.ن: واقعا دارم تنهایی میرم هندوستان پیش بهترین دوستم که اونجا درس میخونه و صاحب وبلاگ گلستانه است.حدودا پونزده روز دیگه برمیگردم..روزگار به کامتون باشه

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

مادری

مادری عشقه و جوابش هم عشقه.من اصلا فکر نمیکنم مادربودن اجری غیر از این داشته باشه.از روزی که بچه به دنیا میاد تا روزی که ما میمیریم ،این عشق ما رو به بنـد میکشه و چاره ای هم نیست.هنـوزم نمیدونم این به بند کشیده شدن خوبه یا نه، اما گاهی که عشق فسقلی رو به خودم میبینم از خودم خجـالت میکشم که چرا گاهی اصلا شک میکنم به این قضیه..از اونا نیستم که خودشونو مادر فداکار بی بدیل معرفی میکنن و با خودشون تعارف دارن و همه اش در حال تظاهر به دیگرانن. من اعتراف میکنم که این بالا پایین رفتنها در مورد حس مادری همیشه برای من وجود داشته ولی وقتی در کل برایند رو نگاه میکنم یه عشق و رضایت عمیق از مادر شدنم دارم .من که اصلا اعتـقاد ندارم بهشـت زیر پای مادران است. به نظر من ، با وجود این زیباتـرین و لذت بخش تـرین حـس زندگی ، دیـگر چه نیازی به اجر و پاداشـی مـثل بهـشت است؟ .... خـدا رو شـکر!ا

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

کلمات

این فسقلی پنج سال و نیمه هنوزم خیلی چیزا رو پس و پیش میگه .مثلا:ـ
ـ به بقالی میگه مغازه فروشی
ـ به پلیکان میگه پلاکین
ـ به سفینه فضایی میگه فضینه صفایی
ـ به تیم استقلال میگه تیم استقرار گاهی هم میگه تیم استفراغ !ا
ـ از روز عاشورا تا به حال به هرگونه پلو که به زعفرون آغشته باشه میگه پلوی نذری
ـ به پایین شلوار میگه آستین پاچه شلوار
ـ به چاقالو میگه گامبالو که احتمالا از ترکیب گامبو و چاقالو درست شده

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵

تولد

سی و چهارساله شدم همین 30 دقیقه قبل! به یاد اون الهام نه ساله افتادم که به پدر سفارش نه شمع میداد تا تعداد سالهای عمرش را همه ببینند و بدانند چه زود زود دارد بزرگ میشود. به یاد آن الهام نوزده ساله عاشق میفتم که دوستانش را در خانه جمع کرده بود و از شادی روز تولدش میرقصید و مستانه میخندید. یاد اون الهام بیست و نه ساله افتادم که به همراه فسقلی و آقای همسر کیکی خریده بودند و از محفل گرم سه نفره اشان هی عکس میگرفتند..چه روز قشنگی بود. شما این الهامهایی را که گفتم ندیدید؟ اون دختر شاد و سرزنده و بی خیال؟ فکر میکنم که او ، یه جایی تو راه زندگی جا مانده باشد... سی و چهار سالگی خیلی درد دارد..خیلی.!ا

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۵

حفظ محیط زیست

با فسقلی رفته بودم یکشنبه بازار یا به قول فسقلی یکشنبه فروشی! داشتیم راه میرفتیم . به یه جایی رسیدیم که کمی آشغال روی زمین ریخته شده بود.فسقلی با ناراحتی رو به من کرد و گفت: ببین مامان.. مردم چقدراینجا آشغال رو زمین ریختن و هوا رو آلوده کردن!!ا