دارم میرم هندستون، یک زن کردی بستونم،اسمشو بذارم عم قزی...!ا
.
پ.ن: واقعا دارم تنهایی میرم هندوستان پیش بهترین دوستم که اونجا درس میخونه و صاحب وبلاگ گلستانه است.حدودا پونزده روز دیگه برمیگردم..روزگار به کامتون باشه
مادری عشقه و جوابش هم عشقه.من اصلا فکر نمیکنم مادربودن اجری غیر از این داشته باشه.از روزی که بچه به دنیا میاد تا روزی که ما میمیریم ،این عشق ما رو به بنـد میکشه و چاره ای هم نیست.هنـوزم نمیدونم این به بند کشیده شدن خوبه یا نه، اما گاهی که عشق فسقلی رو به خودم میبینم از خودم خجـالت میکشم که چرا گاهی اصلا شک میکنم به این قضیه..از اونا نیستم که خودشونو مادر فداکار بی بدیل معرفی میکنن و با خودشون تعارف دارن و همه اش در حال تظاهر به دیگرانن. من اعتراف میکنم که این بالا پایین رفتنها در مورد حس مادری همیشه برای من وجود داشته ولی وقتی در کل برایند رو نگاه میکنم یه عشق و رضایت عمیق از مادر شدنم دارم .من که اصلا اعتـقاد ندارم بهشـت زیر پای مادران است. به نظر من ، با وجود این زیباتـرین و لذت بخش تـرین حـس زندگی ، دیـگر چه نیازی به اجر و پاداشـی مـثل بهـشت است؟ .... خـدا رو شـکر!ا
سی و چهارساله شدم همین 30 دقیقه قبل! به یاد اون الهام نه ساله افتادم که به پدر سفارش نه شمع میداد تا تعداد سالهای عمرش را همه ببینند و بدانند چه زود زود دارد بزرگ میشود. به یاد آن الهام نوزده ساله عاشق میفتم که دوستانش را در خانه جمع کرده بود و از شادی روز تولدش میرقصید و مستانه میخندید. یاد اون الهام بیست و نه ساله افتادم که به همراه فسقلی و آقای همسر کیکی خریده بودند و از محفل گرم سه نفره اشان هی عکس میگرفتند..چه روز قشنگی بود. شما این الهامهایی را که گفتم ندیدید؟ اون دختر شاد و سرزنده و بی خیال؟ فکر میکنم که او ، یه جایی تو راه زندگی جا مانده باشد... سی و چهار سالگی خیلی درد دارد..خیلی.!ا
با فسقلی رفته بودم یکشنبه بازار یا به قول فسقلی یکشنبه فروشی! داشتیم راه میرفتیم . به یه جایی رسیدیم که کمی آشغال روی زمین ریخته شده بود.فسقلی با ناراحتی رو به من کرد و گفت: ببین مامان.. مردم چقدراینجا آشغال رو زمین ریختن و هوا رو آلوده کردن!!ا