یه سکوت سنگین تمام وجودمو فرا گرفت.........نه؛ نه! بذار ببینم! من مال اونجا هم نیستم! هی...یادته وقتی میرفتی بیرون چقدر بین آدمای مملکت خودت غریب بودی؟ یادته رفتار اونا با همدیگه و با تو چقدر عجیب بود برات؟ اصلا چرا راه دور بریم؛ یادته وقتی یه مهمونی میرفتی و زنها توی آشپزخونه جمع میشدن حرف بزنن؛ تو چقدر توی اون شلوغی احساس تنهایی میکردی؟ و آدما رو فقط دهنای گشادی میدیدی که تند تند باز و بسته میشدن؟
نه..نه...تو مال هیچ کجا نیستی..هیچ کجا! راحت باش!ااز رستوران اومدم بیرون. رفتم و توی پارک کناریش؛ روی یه نیمکت نشستم. خالی از هرفکری...رهای رها...مال هیچ کجا...اوف...چه هوایی...چه برگای پاییزی قشنگی
تمام اون دقایق توی " حال استمراری " زندگی کردم...از همون حال؛ همونجا و همون لحظه لذت بردم خیلی..جاتون خالی