دارم یه تغییر بزرگ تو زندگیم میدم و همش این حس که دیر شده آزارم میده! وقتی به سن و سالم فکر میکنم؛ میبینم بیست سال دیر شده... بیست سال هم نباشه؛ حداقل ده سال دیر شده!ا
واقعی واقعیشو بخواین؛ من الان حال و درونم با بیست سال پیش هیچ فرقی نداره! و نمیدونم آدم اصولا باید به این اعداد فکر کنه و ازشون غافل نشه؛ تا نکنه که روزی غافلگیر بشه؛ و یا کلا فقط باید به حس و حالش توجه کنه؟
انگار از سن نوزده سالگیم که اون اتفاق توی زندگیم افتاد تا همین سه سال پیش که آزاد شدم؛ جزو زندگیم نبوده و برای همین سالهای مفقوده زندگیمه که نتونستم و نمیتونم بفهمم چی به چیه؟
به دوستام که نگاه میکنم؛ میبینم که چقدر طبیعی سیر زندگیشونو طی کردن؛ و الان به اونجایی که باید تو سن سی و هشت سالگی رسید؛ رسیدن...اما من؟
یه اعتراف بکنم؟... «کرم از خود درخت هم هست»! واقعیت اینه که هیچ وقت خودم هم اهل این نبودم که یه زندگی با سیر طبیعی بگذرونم!ا
پس پیش به سوی بقیه زندگی!!!ا
واقعی واقعیشو بخواین؛ من الان حال و درونم با بیست سال پیش هیچ فرقی نداره! و نمیدونم آدم اصولا باید به این اعداد فکر کنه و ازشون غافل نشه؛ تا نکنه که روزی غافلگیر بشه؛ و یا کلا فقط باید به حس و حالش توجه کنه؟
انگار از سن نوزده سالگیم که اون اتفاق توی زندگیم افتاد تا همین سه سال پیش که آزاد شدم؛ جزو زندگیم نبوده و برای همین سالهای مفقوده زندگیمه که نتونستم و نمیتونم بفهمم چی به چیه؟
به دوستام که نگاه میکنم؛ میبینم که چقدر طبیعی سیر زندگیشونو طی کردن؛ و الان به اونجایی که باید تو سن سی و هشت سالگی رسید؛ رسیدن...اما من؟
یه اعتراف بکنم؟... «کرم از خود درخت هم هست»! واقعیت اینه که هیچ وقت خودم هم اهل این نبودم که یه زندگی با سیر طبیعی بگذرونم!ا
پس پیش به سوی بقیه زندگی!!!ا