فسقلی من امروز تب کرده بود. طرفای ساعت ۸ بود که رفتم از خونه مادربزرگش برداشتمش و بردمش مطب دکتر. ماشینو پارک کردم و رفتیم توی مطب. متاسفانه مطبش به چند خیابون اونورتر منتقل شده بود و جای پارک هم اون دور و برا اصلا نبود؛ بنابراین پیاده با فسقلی راه افتادیم طرف مطب جدیدش. خلاصه رسیدیم و پس از خوش و بش با دکتر که از زمان تولد فسقلی دکترش بوده و یه جورایی هم دکتر خونوادگیمون شده؛ فسقلی رو معاینه کرد و گفت که تمام سینوسهاش چرک کرده و باید چند تا آمپول بزنه. خانوم منشی مهربون اونجا هم خیلی مهربونانه؛ آمپول فسقلی رو زد. همه اینها رو تا اینجا گفتم فقط برای اینکه توی فضا قرار بگیرید. با فسقلی مجددا راه افتادیم توی خیابون که به ماشین برسیم.
هوا تاریک و سرد بود. سوز سردی مهره های پشت آدمو میلرزوند. فسقلی داشت توی تب میسوخت. دستشو گرفته بودم و اونم تقریبا همه وزنش رو انداخته بود روم. پیاده رو هم به علت تعمیرات بسته بود و ما مجبور بودیم از کنار خیابون راه بریم. چراغهای خیابون هم خاموش بود. ماشینهای بی ملاحظه هر لحظه میخواستن زیرمون کنن. فقط تاریکی و سرما بود که یهو فسقلی در اثر آمپول زدن روی دستم غش کرد...شوکه شدم...تنها بودیم. هیچکی نبود. وزن فسقلی رو انداختم روی دستم و شروع کردم تقریبا به طرف مطب دویدن. ماشینها...ماشینهای بی ملاحظه...از همه طرف ماشین میومد. هیچی نمیدیدم؛ فقط سعی میکردم با تمام سرعتم فسقلی رو بکشم سمت مطب...کاش تموم بشه این راه...دندونهام به هم میخورد. نور ماشینا همه جا بود...همه طرف... فسقلی به سختی نفس میکشید...نفس بکش مادر...صدای ترمز شدید یه ماشین اومد و بعد عربده یه راننده که یا برو تو پیاده رو یا درست راه برو یابوووو!......یه لحظه...فقط یه لحظه؛ یاد همه مادرهای تنها و بیزار این دنیا افتادم...... چقدر سردم بود
پ.ن ۱ : مشکلم حل شد خدا رو شکر اما اون چند دقیقه رو تو خیابون هیچ وقت یادم نمیره..هیچ وقت
پ.ن ۲ : امیدوارم این نوشته رو حمل بر جلب ترحم نذارید.. همه ما از این لحظه های بی پناهی توی زندگیمون داریم البته
هوا تاریک و سرد بود. سوز سردی مهره های پشت آدمو میلرزوند. فسقلی داشت توی تب میسوخت. دستشو گرفته بودم و اونم تقریبا همه وزنش رو انداخته بود روم. پیاده رو هم به علت تعمیرات بسته بود و ما مجبور بودیم از کنار خیابون راه بریم. چراغهای خیابون هم خاموش بود. ماشینهای بی ملاحظه هر لحظه میخواستن زیرمون کنن. فقط تاریکی و سرما بود که یهو فسقلی در اثر آمپول زدن روی دستم غش کرد...شوکه شدم...تنها بودیم. هیچکی نبود. وزن فسقلی رو انداختم روی دستم و شروع کردم تقریبا به طرف مطب دویدن. ماشینها...ماشینهای بی ملاحظه...از همه طرف ماشین میومد. هیچی نمیدیدم؛ فقط سعی میکردم با تمام سرعتم فسقلی رو بکشم سمت مطب...کاش تموم بشه این راه...دندونهام به هم میخورد. نور ماشینا همه جا بود...همه طرف... فسقلی به سختی نفس میکشید...نفس بکش مادر...صدای ترمز شدید یه ماشین اومد و بعد عربده یه راننده که یا برو تو پیاده رو یا درست راه برو یابوووو!......یه لحظه...فقط یه لحظه؛ یاد همه مادرهای تنها و بیزار این دنیا افتادم...... چقدر سردم بود
پ.ن ۱ : مشکلم حل شد خدا رو شکر اما اون چند دقیقه رو تو خیابون هیچ وقت یادم نمیره..هیچ وقت
پ.ن ۲ : امیدوارم این نوشته رو حمل بر جلب ترحم نذارید.. همه ما از این لحظه های بی پناهی توی زندگیمون داریم البته