گاهی, وقتی میبینم دیگه از زور بدبختی نمیدونم چی کار باید بکنم , میزنه به سرم و مثل حالا بشکن میزنم و میرقصم!
ا
سه چهار هفته دیگه بنا به ضرورت, باید یه سفر دو ماهه برم کانادا و برگردم. بدبختی بلیط پیدا کردن و هماهنگ کردن همه چی و مشکلات مالی یه طرف, دیشبم صاحب خونهء خونه ای که چهار ساله بی دردسر توش نشستم, زنگ زده و میگه تا شهریور باید خونه رو خالی کنم!.. هر چی براش توضیح دادم بی فایده بود. حالا فقط یکی دو هفته فرصت دارم اسباب کشی کنم. دیشب که بهم زنگ زد و اینو گفت , شوکه شدم و بعد از قطع تلفن , یه ساعت بی وقفه گریه کردم. اما بعد, اون اتفاق آشنا که همیشه در سختترین مراحل زندگیم میفته, بازم تکرار شد... یه بی خیالی عجیب که همیشه به کمکم میاد. و بعدم شروع کردم به مرورهمه چیزای خوبی که توی زندگیم دارم... فسقلی, پدرم, مادرم.... بعدم شدم مثل حالا, که نمیدونم چرا با همه این دردسرا انقدر خوشحالم و مثل فرفره دارم دور خونه میچرخم و کار میکنم! یحتمل اثر اون یه تخته کمتر از بقیه داشتنمه که مامانم همیشه بهم گوشزد میکنه!!!ا