جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

این روزها

هر چند وقت میام اینجا بنویسم اما هی مینویسم و بعدم پاکش میکنم و بدون هیچ نوشته ای راهمو میکشم و از اینجا میرم..نمیدونم چرا
.
-همین الان داشتم یکی از ویدیوهای چند روز پیشو میدیدم، کی میتونه جلوی ریزش اشکشو بگیره وقتی این مردم بی پناه رو میبینه؟ نمیدونم شما هم مثل من حس میکنید که مردم ایران خیلی بیکس و تنهان؟ این روزا مهمترین دغدغه ذهنی من همین موضوعه و سعی میکنم سرمو با امور روزمره گرم کنم اما مگه میشه؟ اميد بايد داشت به گام هايي كه سست نمي شن و اميد بايد داشت به فردا... همين و بس
.
-من به چشمهای بیقرار تو قول می دهم ..ریشه های ما به آب..شاخه های ما به آفتاب میرسد..ما دوباره سبز میشویم!(قیصر امین پور)ا
.
- نوشته:" قانون دوم نيوتن: عشق در پسرها هرگز از بين نميرود، بلکه از دختري به دختر ديگر انتقال مي يابد!"ا
.
-چند روز پیش چند تا از دوستهای دوره دبیرستانمو دیدم. هیچ کدوم از دوستایی که بعد از اون داشتم از جنس اونا نبودن. دلم می خواد با اونا یه بار دیگه گذر کنم از نوجوانیم، دلم می خواد با هم به ساده ترین چیزا ساعتها بخندیم، دلم داستان سراییهای مسخره می خواد و دلم همه اون روزا رو می خواد. چقدر ساده بودیم اون روزا! فکر می کردیم که همه زندگی رو تو مشت داریم! هیچ فکر کردید کی بزرگ شدیم؟ بزرگ شدیم، زن شدیم، زندگیمون جدی شد؟ اونقدر جدی که حالا شما اون طرف دنیایید و من این طرف! کار می کنیم، زندگی می کنیم، عشق می ورزیم و از هم دوریم.. یادتون نره که حرفاتونو برام جمع کنید، برای دفه بعدی
.
- الان که دارم مینویسم صدای فسقلی از توی هال میاد که داره با اسباب بازیهاش حرف میزنه. الان اون داره با یکی از اسباب بازیاش میزنه تو سر اون یکی و شعاری که این روزا میشنوه رو با هر ضربه تکرار میکنه: مرگ بر..ا
.
-هیچ وقت نفهمیدم که من قویم یا ادای زنای قوی رو در میارم، فقط می دونم که بی تو همه قدرت من دود می شه و میره هوا. بالاخره بعد از اون همه شکایت به تو برای نبودنت و بعد از این همه وقت که دست و دلم به هیچ کار نمیرفت، بالاخره همه لامپای سوخته هال رو عوض کردم بدون اینکه یادم بیفته که تو نیستی و بغض کنم. بزرگ شدم، نه؟ فردا هم هزارتا کارو باید انجام بدم و باید عید هم تنهایی برم سفر... چقدر کار دارم و تو نیستی