یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۷

پول

هميشه فکر ميکردم يه بچه هشت ساله عاشق کاراي هيجان انگيزه و انگيزه اون کاملا احساسيه واسه هر کاري..مثلا اکثر پسر بچه ها ميخوان خلبان بشن چون توش هيجان پرواز هست.اما بشنويد از فسقلي خان ما:ـ
فسقلي در حال تفکرگفت: «مامان فوتباليست جام جهاني چقدر پول داره؟»ـ
من:« خيييلي..به اندازه چند تا خونه..چند تا ماشين..»ـ
فسقلي يه کم تامل کرد و بعد شروع کرد بالا پايين پريدن و گفت: «آهان همينه...پس من تصميم گرفتم فوتباليست جام جهاني بشم..هورااا»ـ
اينم انگيزه براي رسيدن به قله هاي موفقيت!! يعني اين فسقلي هم فهميده همه چي تو اين دنيا پوله اما مامانش هنوزم نفهميده!!ـ

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

کابوس

از صبح که بيدار شدم دارم سعي ميکنم فراموشش کنم اما نميشه انگار! گفتم بنويسمش شايد ذهنم آروم بگيره. خوابمو ميگم. ديشب خواب ديدم که با تو دارم از يه کوه بالا ميرم. اون کوه پر بود از مجسمه هاي قديمي که من همينجور که بالا ميرفتم با دست خاک اونا رو ميتکوندم و با هيجان نشونت ميدادمشون.بعد هم راجع به هر کدوم يه کم حرف ميزديم و ميخنديديم و بالاتر ميرفتيم.حس خوبي بود. کمي که رفتيم يهو صداي عصباني و داد و فرياد اونو شنيدم که با حالت طلبکار و بي شرمانه اي با دست به سر و صورت تو ميکوبيد و تو رو کشون کشون با خودش از کوه به پايين برد. احساس ناتواني ميکردم.پام از رو زمين بلند نميشد که بيام کمکت کنم. کم کم صداي اون دور و دورتر شد و من موندم و يه سکوت سنگين و وحشتناک و تنها صداي زوزه باد ميومد. به دور و برم نگاه کردم هيچي جز سنگ نبود. حتي خبري از اون مجسمه ها هم نبود. سردم بود.چاره اي نداشتم، راه افتادم سمت بالا که يهو يه خونه ديدم.مثل خونه مادر بزرگ خدا بيامرزم. رفتم طرف خونه و رفتم تو اما هيچکي نبود..مادربزرگمو صدا زدم...نه نبود..باد زوزه ميکشد و پرده هاي خونه تو هوا به پرواز دراومده بودن و من همچنان از ترس و سرما ميلرزيدم و نا اميدانه اسمتو فرياد ميزدم که از خواب پريدم و ديدم سرتا پا دارم ميلرزم ...صبح که برات خوابمو تعريف کردم فهميدي که چقدر پريشون بودم؟

جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۷

برف

بيرون هوا سرد و برفي ست. من در گرماي پشت پنجره محل کارم نشسته ام و به صفحه مونيتور زل زده ام. اصلا دوست ندارم روزهاي برفي زندگيم را خراب کنم. حوصله هيچ کار را ندارم. چشمهايم را ميبندم. ذهنم دور ميشود، صداي اطرافم محو ميشود و... آهنگ .. با تمام وجود به آن گوش مي دهم .. در خانه ام ..من و فسقلي و خونه کوچکمان.. همه پرده ها را کنار زده ام تا باريدن برف را از همه پنجره هاي خانه ببينم.. ميتوانم هر دقيقه يك بوسه عاشقانه بر پيشاني فسقلي بنشانم .. مي توانم غلت بزنم و كتاب بخوانم .. چه آرام شدم!.. چشمهايم را باز ميکنم..ديگر چه اهميت دارد كه ديشب حالم هيچ خوب نبود و از زور ناراحتي دنبال سوراخ موش مي گشتم که فرار كنم ودرونش فرياد بزنم .. ديشب يادم رفته بود با خودم جمله معروف اسکارلت را بگويم كه « فردا روز ديگري ست » و تو باز همان توئي براي من..همانقدر عزيز... واي! چقدر من سپيدي و حرکات رقصان دانه هاي برف را دوست دارم

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

شانزده بهمن

امروز آخرين روز سي و شش سالگي ام است. فردا روز تولدمه. ميخواستم اولين نفري باشم که تولدم رو به خودم تبريک ميگم اما صبح زود تو پيش دستي کردي..اه.. من هميشه کنف ميشم!ـ
خنده دار اینجاست که من حوصله ی این روز را ندارم انگار. دوست دارم زودتر بگذرد و دوباره مشغول زندگیم باشم و سرم را زیر برف کنم و یک چیزی مثل نیشتر مدام توی سرم نزند که یک سال دیگر هم رفت...چه نااميد کننده!ـ
نميخواهم اينجا رو پر کنم از حرفهاي غمناک بي سر و ته پس از همين الان تصميم ميگيرم که فردا شاد باشم..به خاطر همه چيزهايي که دارم.به خاطر فسقليم،به خاطر تو،به خاطر مهرباناني که به يادم بودند و به خاطر خودم...ـ