دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۷

قول

آخه چقدر ميگيد؟ تا حالا تو زندگيتون مجبور شدين نقش چند نفرو بازي کنيد و به اندازه اونا بار ببريد و اعصاب خرج کنيد؟ تا حالا تو اين وضعيت اسباب کشي هم داشتيد؟ پس لطفا نگيد چرا نمينويسم و يا نوشتنم نمياد! اما براي اينکه بهتون ثابت کنم بلاگر خوبي هستم همين فردا پس فردا تو همين وضعيت دربدر، بازم مينويسم ..قول ميدم !)ـ

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۷

يه چهل تيکه ديگه

ـ چقدر خسته ام از اين وسواس ها ،اما و اگرها ، پرسش و پاسخ ها ، اينها ذهنم را انباشته و در حقيقت آلوده کرده و در عوض آن يگانه دارايي من ، من را از من ربوده ...ـ
.
ـ نمیدانم چرا این روزها دلم هوای مادربزرگ راکرده.دلم برای صدای مادربزرگ تنگ شده. راستي چرا وقتی می فهمیم مادربزرگ همدم خوبی برای دلتنگی هایمان است، او تنها از دریچه قاب عکس نگاهمان میکند؟
.
ـ فسقلي قرآن رو ورق ميزنه و ميگه: اه..اين کتابه چرا عکس نداره!!ـ
.
ـ اينو جايي خوندم: از پسرکي که باباش ماهها بود فوت کرده بود پرسيدن بابات کجاست؟ جواب داد: رفته آشغالا رو بذاره دم در!!.. يعني نميشد منم عقلم قد اون بچه ميرسيد؟
.
ـ من اینک بعد از چند ساعت ، دوریش برایم طاقت فرسا شده. صدای ممتد زنگ موبایل رشته افکارم را قطع میکند .. پشت خط بود و من هم خوشحال و هم ...میدانستم او نیز اینک بدون من و در تنهایش دنبال راه چاره ای میگردد...ـ
.
ـ به من بگو نگو ، نمی گویم؛ اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم..من می فهمم! « دکتر علی شریعتی » ـ
.
ـ گفتنش بهانه نمی خواهد، هرچقدر بگویی هنوز تازه است و شنیدنی، بارها گفته ام و شنیده ام و باز می گویم و می شنوم،همیشه دوستت دارم،بی بهانه و دلیل، نه که دلیل ندارد، دارد ، بهانه های کوچک و بزرگی دارم برای دوست داشتنت ولی چه بهانه ای بزرگ تر از این که تو، تویی ..... ـ

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۷

يک روز جمعه

روز جمعه بود ومن و فسقلي قرار بود از صبح تا شب توي خونه بمونيم و به کارهامون برسيم( البته بهتره بگم برسم چون ميدونيد که؟!). از خواب که بيدار شدم به فسقلي گفتم: «خب.. ناهار که قرمه سبزي درست ميکنم..» فسقلي با اوقات تلخي گفت:« که من دوست ندارم» من ادامه دادم:« بايد همه جورغذا بخوري...خب..شبم چيکن ناگت ميخوريم.» به اينجا که رسيد با خوشحالي يه آخ جــــون از ته دل گفت و رفت پي بازيش. ساعت 12 ظهر بود که اومد تو آشپزخونه و داد زد:«آييي مامان گشنمه...» جواب دادم:« الان عزيزم..الان قرمه سبزي برات ميريزم.» قيافه فسقلي تو هم رفت .يه کم اين پا اون پا کرد وبعد با احتياط پرسيد:« مامان...نميــشه الان شــام بخوريم؟»!!!ـ