دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۰

دارم میرم

دارم بار و بندیلمو میبندم. این آخرین پست من از ایرانه. این دومین باره که از ایران میرم برای همیشه. دفه پیش خیلی فرق داشت با الان. برای همین هم به راحتی تصمیم گرفتم برگردم. اما این بار با تمام سختی و بغض های فرو خورده ام به خاطر دور شدن از پدر و مادرم؛ اطمینان دارم که باید برم. اطمینان دارم.........تمام زندگیمو کردم تو شیش هفت تا چمدون و دارم میرم. یاد اون آدمای قصه ها میفتم که تمام دار و ندارشونو توی یه بقچه سر چوب میزنن و به امید خدا راه میفتن. برام دعا کنید یا اگه اعتقادی به دعا ندارید انرژی مثبت برام بفرستید!!ا

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۰

سرزمین من

این روزا من دو تا زندگی دارم. یکیش همونیه که شامل خوردن و خندیدن و نفس کشیدنه و دومیش اونه که درون من جریان داره و هیچ کس نه میبینتش و نه توش شریکه. یه جور شخم زدن خاطرات. فکر کردن به چیزهایی که مدت ها فکر کردن بهشون رو عقب انداخته بودم تا امروز. نتایج خوبی هم دارم میگیرم از این کنکاش. خیلی گره های ذهنیم حل میشه و تکلیفم با خیلی چیزا روشن میشه. یه جورایی انگار از یه عالمه باری که روی دوشم بوده؛ دارم خلاص میشم.ِ
اما یه خاطره و یه صحنه هایی از اون هست که هرگز و هرگز نتونستم باهاش کنار بیام و دردشو کم کنم. هر دفه که یادم میادش مثل همون روز اول جاش متورم و دردناکه. اونم روزیه که با پدرم و وکیلم و یه برگه وکالت از همسر سابق به دادگاه خانواده رفتم. اونجا پر بود از آدمهایی که از زور فشار عصبی از این ور به اون ور راهرو میرفتن. همه چشمها پر بود از اضطراب. شاید تنها کسی که لبخند میزد من بودم که میدونستم به زودی سند آزادیم رو دریافت میکنم اما افسوس که اون خنده هم تبدیل شد به وحشت؛ به خشم و به نفرت.ِ
صدامون زدن؛ بعد از ساعتها نوبت ما بود که به اتاق قاضی بریم. وکیلم که یه خانم بود شروع کرد تند تند به من توضیح دادن که بذارم اون فقط با قاضی صحبت کنه و بعد به پدرم گفت که همونجا بمونه. اول من وارد اتاق شدم. با اولین نگاه متوجه شدم که قاضی همون چیزیه که قبلا توی نوشته ها و وبلاگها خوندم اما با این حال خونسردی خودم رو حفظ کردم و توی دلم به خودم دلداری دادم. هنوز روی صندلی مقابل اون نیم خیز بودیم و ننشسته بودیم که رو به من کرد و با لحن توهین آمیزی گفت:« تو چرا میخوای طلاق بگیری؟» من همونجور که مینشستم؛ نگاهی به وکیلم کردم اما اون هم تا اومد دهن باز کنه؛ قاضی با صدایی در حد داد زدن گفت:«از خودش پرسیدم» و با نگاه تحقیر آمیزی به من نگاه کرد... یهو ترس تمام وجودمو گرفت. احساس میکردم گناهکارم. احساس میکردم ناتوانم. باید حرف میزدم. با لکنت زبون گفتم:« نه آقای قاضی مدارک خدمتتون هست؛ طلاق توافقیه» با عصبانیت گفت:«شما نمیخواد به من بگی چیه و چی نیست» مکثی کرد و انگار یادش اومد به کاغذایی که دستشه نگاه کنه. بلافاصله گفت:«اگه بچه اتو میخوای باید مهراتو ببخشی وگرنه باید صبر کنی تا شوهرت از خارج بیاد» من مبهوت به وکیلم نگاه کردم و اون تا اومد حرفی بزنه قاضی دوباره با صدای بلند گفت:« از خودش پرسیدم» و ادامه داد:«بچه اتو میخوای؟» سرم به دوران افتاده بود. فسقلی منو دارن ازم میگیرن. من بدون اون نمیتونم. نه..نمیتونم. خدایا چه خبره؟ صدایی از ته گلوم اومد بیرون: «من هیچی نمیخوام. نه مهر امو و نه هیچ چیز دیگه. فقط بچه امو بهم بدید.» قاضی:«ختم جلسه».........فقط ۳ دقیقه بود این ماراتن تصمیم گیری برای یک زندگی!ا
گیج و منگ از در اتاق قاضی بیرون اومدم. بغض گلوم رو گرفته بود. از اطرافم هیچی نمیفهمیدم....پس این بود اون چیزی که همیشه می خوندم. خیلیا میگفتن توی دادگاه خانواده اس که میفهمید زنها در این مملکت چه جایگاهی دارن. وکیلم داشت به من و پدرم میگفت قاضی حق نداشته جلوی حرف زدن اونو بگیره و حضانت فرزندم هیچ ربطی به بخشیدن مهر نداشته اما همه قاضی ها مدافع حقوق مردانند و ضمنا حاکم مطلق دادگاه. من نه میشنیدم و نه میفهمیدم. فقط وجودم پر بود از نفرت. توی اون لحظه نمیدونستم از کی و از چی شاکیم. به شدت تنها بودم و حتی دست مردونه بابام که فهمیده بود چقدر حالم بده و روی شونه ام بود بیشتر ناراحتم میکرد.َ
کابوس اون سه دقیقه همیشه همراه منه. بعد از اون؛ دیگه میدونم ایران اسلامی برای یک زن چه معنی میده و دیگه با پوست و خونم میدونم که اینجا؛ در سرزمین مردان نامرد؛ جایی برای من و امثال من نیست.َ

پ.ن: قصدم توهین به مردان خوب سرزمینم نیست. بیشتر منظورم اون قاضی و امثال اوست که امروزه در جای جای این کشور دیده میشن و روح مرد سالارانه ایه که توی قوانین ما هست.َ