چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۷

انرژي مثبت

آدم‌ها خیال می‌کنند دوام نمی‌آورند، جان سالم به در نمی‌برند، نه این بار، نه از این یکی. اما دوام می‌آوریم، همه، هر بار. دوام آوردن کار سختی نیست. فقط باید یاد بگیری که از دلخوشی‌ها و سرخوشی‌های کوچکت، آب‌نبات‌های ترش و شیرین بسازی و تمام روز مزه‌مزه‌شان کنی. باید یاد بگیری با سنگ‌فرش پیاده‌روی ولی‌عصر بازی کنی. باید یاد بگیری برای بچه‌های توی خیابان شکلک در بیاوری. باید بلد باشی ريتم قدم‌ زدنت را با آهنگی که می‌شنوی یکی کنی. باید یاد بگیری آواز بخوانی، آوازهای کوچولوی چرند خودت: فیل اومد آب بخوره/ افتاد و یک بز خفه شد/ ولوله شد/ همهمه شد/ زنجیر بزها پاره شد/ یه بزه افتاد تو آتیش/ صاحب بز بیچاره شد… باید یاد بگیری آواز بخوانی، توی قلبت، نرم، سبک، تمام روز، تمام شب. باید یاد بگیری موقع تماشای فوتبال داد بزنی، جوری که انگار این مهم‌ترین اتفاق هستی است. باید قرمز گوجه‌فرنگی و سبز فلفل دلمه‌ای و زرد لیمو را دوست داشته باشی. باید یاد بگیری بوی جوزهندی را از زنجبیل تشخیص بدهی، بوی گشنیز را از جعفری. باید یاد بگیری دست‌هایت را ببری بالا، چشم‌هایت را ببندی و برقصی، يک نفس، بی‌وقفه… دوام آوردن کار سختی نیست

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۷

فسقلي و حموم

از راه رسيده بوديم، هر دو خيس عرق و خسته. به فسقلي گفتم: «توي ماشين بهت گفتم اول ميري حموم بعد هر کاري ميخواي انجام ميدي..خيلي کثيفي!» فسقلي جواب داد: «باشه مامان!» و رفت تو اتاقش تا من لباسمو عوض ميکنم يه کم با اسباب بازياش بازي کنه و بعد بره حموم. دور خونه راه افتادم و يه کمي خونه رو مرتب کردم و يادم رفت که چي کار ميخواستم بکنم. نيم ساعت که گذشت صداي فسقلي در اومد که: «مامان..گشـنمـــــه!» گفتم:« الان..يه کوچولو صب کن...» و باز مشغول کار شدم .بعد از چند دقيقه باز فرياد زد:« آيييييي گشـــــنـــــــمه...» که من يهو قرارمون يادم اومد و تحکم اميز گفتم: «بايد بري حموم!» فسقلي بر افروخته و شاکي شد وداد زد:« آخه من که نگفتم تشنمه که ميگي برو حموم..گفتم گشنــمه!»!!ـ

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۷

نوشته اي براي تو

نمیدونم اینکه دارم خودمو فریاد میزنم درسته یا نه اما اگر گهگاهی چند خطی از خودم می نویسم، به عشق توئه...ميدونستي؟ اينروزها فقط میتونم قلبمو با نوشته هام نقاشی کنم شايد!ـ
از ديروز که با هام حرف زدي و از دل نگرانيهات گفتي و از عشقت ، تو فکر اینم که چقدر میتونه قلب تو بزرگ باشه که اینهمه احساس توش جا بگیره و توي هیاهوی دلهره هات چشمای آرومت فقط با یه لبخند نرم و عاشق نگام کنه !ـ
و ديشب که زنگ زدي ، داشتم با خودم فکر میکردم که تو واسه من همون یه دنیا ستاره ایی که باید قبل از خواب بشمرت تا خوابم ببره .ـ
ما با هم عشق رو تجربه مي كنيم ، تو مي خزي زير پوستم ، با تنم يكي مي شي و من هر عطری که می زنم بازم سراسر بوی عطر توست وجودم.ـ
عاشـقــــتـــــــم.....ـ

شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۷

تولدت مبارک عشق من

از تو چه پنهون كه وقتي با يك لبخند شيطون و چشماي پر از برق بهم زل مي‌زني، بدجوري دلم رو قلقلك مي‌دي. از خدا كه پنهون نيست، از تو چه پنهون كه تو بزرگترين خواستني من توي اين دنياي كوچيك هستي... تو بزرگترين آرزوي مني، بزرگترين رويا و بزرگترين خاطره، بزرگترين داشتني و بزرگترين خواستني...تو بزرگترين مني... و بی هیچ تردیدی میتونم بگم که بدنیا اومدن تو بهترین اتفاق زتدگیم بود ...تولد 7 سالگيت مبارک!ـ
..پ.ن: واقعا نميدونم چرا کامنتدونيم از ديروز براي بعضيا باز نميشه

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

اسلام مدرن

ديشب توي ماشين نشسته بوديم و داشتيم از خونه مامانم اينا برميگشتيم. من خواب آلود بودم و فقط آرزوي رسيدن به رختخوابمو داشتم اما فسقلي از ذوق اينکه از معدود اوقاتي بود که گذاشته بودم جلوي ماشين پيش من بشينه،سر حال بود و داشت برام سخنراني ميکرد...ـ
پرسيد: «مامان.. محمد اول اسلام کيه؟»ـ
من با خنده جواب دادم: «منظورت پيامبره؟»ـ
گفت:« آره ..همون..پيامبر اول اسلام کيه؟»ـ
گفتم:« اسلام يه پيامبر داره..نکنه منظورت امامه؟»ـ
جواب داد:« اونا رو که ميدونم... امام زمان کي مياد؟»ـ
خنديدم و گفتم: «وروجک ..تو اين همه ميدوني ، منو سر کار گذاشتي؟»ـ
اون که داشت توي روياهاش سير ميکرد ، گفت:« تار ميزنم (مثل اسپايدر من يا مرد عنکبوتي) و ميرم پيش خدا..يه کم غذا هم با خودم ميبرم گشنه نشم براي چند روز..ميگردم دنبال امام زمان پيداش ميکنم و ميگيرم و ميارمش رو زمين. بعدم کمکش ميکنم دشمنا رو بکشه چون من ميتونم تار بزنم و دشمنا رو اسير کنم!»ـ
تصور کنيــد!!!!!ـ

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷

يه سوال


کسي ميدونه وقتیکه با ذوق و شوق یه قاصدک برمیداری و آرزوهاتو آروم تو گوشش میگی و میفرسـتیش بره...چقدر باید صبر کنی!؟