چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۵

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

زور گویی

وفتی من بچه بودم مامانم موهامو بلند میکرد من دوست داشتم موهام کوتاه باشه. برام عروسک میخرید من آدم آهنی دوست داشتم.دامن تنم میکرد من شلوار دوست داشتم. مامانم دوست داشت بشینم سرجام خاله بازی کنم من دوست داشتم فوتبال بازی کنم. ولی.. من اگه پسرم دوست داشته باشه موهاشم بلند کنه و دامن بپوشه ایراد نمیگیرم.به نظرم پدرو مادر فقط حق دارن نظرشونو بگن نه اونو تحمیل کنن. اگه چیزی کار آمد باشه اون عشق بین فرزند و مادره نه تحمیل کردن شرایط.من به فسقلی میگم که من چیو میپسندم ولی اونو به انجام کاری زور نمیکنم چون نتیجه ای نداره. همونطور که من الانم ذاتمو حفظ کردم.هنوزم از هیچ عروسکی خوشم نمیاد هنوزم فقط شلوار میپوشم هنوزم وقتی موهام بلنده ناراحتم هنوزم عاشق توپم!!ا

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵

شاعر خارجی

این فسقلی ما تازگیا بعضی کلماتو انگلیسی میگه البته من تمام سعی امو میکنم اینجوری نشه. دیروزم شدت عصبانیت از دست آقای همسر به فسقلی فشار آورد و این بیت شعرو به دو زبان فی البداهه سرایید : ددی...تو خیلی بدی!!ا

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

کمک


از همین پریروزا که فسقلی 5 سالش شد احساس میکنه دیگه میتونه به من در خرید کردن کمک کنه و عجیب اصرار داره جعبه های هم هیکل خودشو حمل کنه...ببینید! حتی سعی داره از لباش هم برای نگهداشتنش کمک بگیره این پهلوون من!!ا

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۵

رک و راست

یه روز تعطیل که قرار بود با خانواده بریم گردش برادرم از تهران زنگ زد تا با فسقلی حرف بزنه اونم نصف شب به وقت تهران.خلاصه بعد از چاق سلامتی از من خواست که گوشی رو بدم به فسقلی.اونم گوشی رو گرفت بعد از اینکه یه کم با عجله درباره حیات وحش(!) با داییش حرف زد با حالت شاکی نه گذاشت نه برداشت و گفت: خب بسه ...حالا تو برو پی کارت ما هم بریم به کارامون برسیم !!!ا

پنجشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۵

خدا

به فسقلی گفتم: خدا بزرگتر از هر چیه که تو میشناسی. همه ده تا انگشتاشو باز کرد گفت: از اینم بزرگتره؟ من که گیج شده بودم گفتم: آره ...خیلی بزرگتره. کنارم نشست و گفت: از هاندرد هاندرد(یعنی صد و صد که بعد از صد و نود و نه میاد!) بزرگتره؟ سرمو تکون دادم یعنی آره. سرشو خاروند و با لحن محکمی گفت: پس خدا یه غوله!! گفتم: نه نه مامان..اونجوری نه که ..منظورم اینه که از همه قویتره..بزرگتره..اونجوری بزرگ نه که ...حتی...حتی توی قلب ما هم هست. یه کمی فکر کرد و گفت: مامان..قلب تو رو پشت بومه؟؟ من با دلخوری از اینکه چرا چرت و پرت میگه پرسیدم: یعنی چی؟ گفت: خب..تو چرا با اون غوله که تو قلبته حرف میزنی پشت بومو نگا میکنی؟؟!! ای بابا.... حالا مشکل شد سه تا!!ا

سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۵

نکته

امروز رفته بودم فیلم داوینچی کد.فیلم جالبی بود.در تمام مدتی که فیلم رو میدیدم در این فکر بودم که اگه این حرفها در مورد اسلام بود چی میشد؟ توی این فیلم علنا اما محترمانه به کلیسای کاتولیک بد و بیراه میگن و همچنین آخرین بازمانده نسل مسیح رو بدون هاله نور و نه فقط پاهاش رو و نه فقط صداش رو بلکه تمام هیکلشو نشون میدن!!!من اصلا بحثی در مورد احترام به عقاید دیگران ندارم ولی میگم هر چیزی یه راهی داره. اینور آب هم راجع به این فیلم بحث های زیادی هست البته نه مثل وحشی گریهایی که مسلمانان در مورد کاریکاتور حضرت محمد انجام دادن!! جواب اعتراضات را هم این جوری گفتن: اولا کی گفته سینما تریبون مذهبیونه اینجا هر کسی حق داره حرف بزنه دوما این فیلم یه فیکشنه و واقعی نیست نمیشه که فکر انسانها رو به بند کشید و همه رو ساکت کرد تا شما زندگیتونو بکنید. دیشب با یه مذهبی راجع به این فیلم بحث میکردن گفت: به نظر من این فیلم این خوبی رو داشت که مردم راجع به مذهبشون تحقیق بیشتری بکنن
من با اسلام کاری ندارم اما صحبتم اینه که چرا توی اسلامی که بیشتر مسلمونای الان بهش اعتقاد دارن اجازه فکر کردن از آدما سلب شده؟ ببینم اینکه اگه من مرتد باشم خونم حلاله یعنی چی؟ این یعنی اسلام امروزی زندانه. .زندان فکر مادر من که هنوز بعد از 60 سال نمیدونه خدیجه در دوران یایسگی بچه دار شده و وقتی من براش محاسبه کردم با ترس و لرز به من گفت : این حرفا رو بزنی دختر من نیستی!!ا
اینکه همیشه پیامبر یه آدم نورانی بوده که هر حرفی راجع به اون باید با ترس و لرز زده بشه یعنی چی؟ فکر میکنم بعضیا فرق خدا رو با این مخلوقات خدا نمیدونن که اینطوری میکنن. که با یک کاریکاتور حاضرن تمام حیثیت مسلمونیشونو به باد بدن. من همیشه فکر میکنم هر عقیده ای که به آدم اجازه فکر کردن نده و خودشو کاملترین بدونه و بگه من آخرشم حتما یه جاش میلنگه!!!لطفا حمله نکنید این فقط عقیده منه و اصلنم نمیگم کامله و همینه که من میگم و غیر از این نیست. هر کسی حق داره عقیدشو بگه اونم توی وبلاگ خودش نه؟

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

آی..بوی آدمیزاد میاد

نمیدونم فسقلی از کجا کلمه آدمخوار رو شنیده بود که درباره اشون از من سوال کرد. داشتم درباره جزیره آدمخوارا و انسانهایی که همنوع خودشونو به عنوان غذا میخورن توضیح میدادم. با دقت گوش کرد و بعد یهو پرسید: مامان، تو کی منو خورده بودی؟! من یکه خوردم و همینجور تو فکر بودم که منظورش چیه که خودش ادامه داد: مگه من تو دل تو نبودم؟ تو چه جوری منو خوردی؟!!!!ا

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

پس بهار ما کو؟

الان ساعت 5 صبح روز یکشنبه ست.بی خوابی به سرم زده و دارم وبلاگ گردی میکنم.اونقدر خوندم که دیگه داره سرم گیج میره اونقدر عصبانیم که...من میخوام یه لینکو اینجا براتون بذارم نمیدونم توی ایران فیلتر شده یا نه اما توضیح اینه که این آقای کارگر با اون زبون بریده شده و اون حرفهای حسابش الان توی زندانه..حتما اون فیلم سه قسمتی رو اینجا ببینید. احمقانه ترین چیز در دنیا زندانی و کشته شدن به خاطر ابراز عقیده است و طبیعی ترین چیز آزادی در انتخاب دین.. شغل ...و..است .مواردی که در کشور ما غیر عادیترین است. این آقا وقتی حرف میزنه احساس میکنید که از گوشت و خون شماست و تازه میفهمید که توی ایران پایتان را نباید حتی روی گلیم خودتان دراز کنید!!! خبر تازه دیگه اینکه سمیناری در تهران بوده که آقایون اعلام کردن میخوان قانونی بذارن که برای داشتن وبلاگ هم نیاز به مجوز وزارت ارشاد باشه!! ها ها..حیف که باید با ادب باشم اینجا !! نمیدونم آخرش چی میشه اما شنیدید که توی نامه یکی از زندانیان سیاسی به مناسبت تبریک سال نو نوشته بود : هموطنان! هيچ زمستاني نمي پايد و پس از هر زمستاني بهار از راه مي رسد

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

یک ونوسی

خیلی وقت بود میخواستم درباره این موضوع بنویسم اما نمیشد.تا حالا کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی رو خوندید؟ این کتاب در مورد زنها و مردها و تفاوت اخلاقی اونهاست که بیشتر به درد زن و شوهرها میخوره.معمولا اوایل ازدواج محتوای اون به نظر خزعبلات میاد اما بعد از چند سال میفهمید که چقدر به واقعیت نزدیکه.البته این کتاب یه کمی... فقط یه کمی مردسالاره اما در نوع خودش بی نظیره.توی این کتاب نوشته که باید بدونیم که مردها و زنها از دو سیاره متفاوت هستند و بنابراین تعبیرشون از همه چی با هم فرق داره.اون خواسته کمک کنه که زبون شریک زندگیتونو بهتر بفهمید.میدونید من از این کتاب خیلی چیزا یاد گرفتم.یاد گرفتم که زنا فقط زبون محبت سرشون میشه و همواره نیاز به اظهار عشق کلامی از سوی همسر دارند و در ضمن اخلاق اونها به موج شباهت داره که وقتی در حضیض(برعکس قله) هستند باید با محبت فراوون با اونا رفتار بشه تا بتونند دوباره به اوج برسند.گاهی زنها باید کارهایی که انجام میدهند را قطع کنند تا همسر متوجه ناراحتیشون بشه وگرنه مردها اصولا بدون این کار فکر میکنند همه چی روبراهه.ضمنا یک زن نباید بیشتر از حد از خود گذشتگی کند چون این حس در دراز مدت مخرب است.یاد گرفتم که مردها یه مودی به نام غار تنهایی دارن که باید یه کمی تنهاشون گذاشت تا خودشون برگردند البته اونا وقتی میرن تو غار(!!)باید به شریک زندگیشون اطمینان بدن به زودی برمیگردن چون بدون اینکه بفهمند مثل سنگ سرد و بی محبت میشن و این برای زنها قابل درک نیست.فهمیدم مردها در قبال مهربونیاشون انتظار تشکر و اعتماد دارن و در ضمن خیلی احتیاج به محبت دارن و اصولا خیلی لوسن!!ا
همه این چیزها را اونقدر خوندم که حفظ شدم اما...... اما من هنوز یه ونوسیم..اونهم از نوع شدیدش.. هنوزهم خیلی از این موضوع خوشحالم و عاشق ونوسی بودنم هستم!!هنوز هم مریخیها برام آدمهای غیر عادی هستند. هنوز هم نمیفهممشون ...هنوز!ا

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

تمومه؟

فسقلی دیگه نمیگه برگردیم ایران...دیگه اسم دوستای تو ایرانشو یادش نمیاد..دیگه نمیگه ایران بهترین کشوره..دیگه عمو شیرو (بقالی سر کوچه که کلی با فسقلی حال میکرد) یادش نمیاد...دیگه عمو چیک چیک(این اسم از صدای قیچی گرفته شده و به معنی سلمونیه) خاطرش نمیاد...دیگه شعر ای ایرانو نمیخونه...دیگه روی نقشه دنبال ایران نمیگرده...دیگه......یعنی همه چی تموم شد؟؟

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

خوش صدا

دیشب آقای همسر مسافرت بود و فسقلی پیش من خوابیده بود ومن به مناسبت تولد فسقلی یاد همه این پنج سال گذشته و روزایی که گذروندم افتاده بودم.یاد اون موقع که بچه تر بود و براش لالایی میخوندم. یهو احساسات مادریم غلیان کرد و همونطور که کنار و صورت به صورت فسقلی دراز کشیده بودم شروع کردم به لالایی خوندن و نوازش کردنش البته به روش قدیمی و مخصوص خودم. اون وروجک یه نگاهی به من کرد دستاشو آورد طرف دهنم و بعد خیلی محترمانه در حالی که با دستاش لبامو میبست گفت: میشه بسه؟!!!ا

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵

فسقلی 5 ساله شد

از چشمان تو مينويسم كه در اینجا تنها روشنايي است
از دستان کوچک تو که یادآور دوست داشتن است
از بوسه هاي تو كه هنوز ناب ناب است بی ریا و خالص
هیچ میدانی؟ وقتی که تنها و درخود فرو رفته ام قفل دلم تنها با کلید صداي توگشوده میشود
پسرم! دوستت دارم
تولدت مبارک!!ا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۵

خاطره

آره نازنینم! یادمه مامانت لذیذ ترین جای غذا رو برای فسقلی میذاشت و ما چشممون به بشقاب فسقلی بود که کی سیر میشه تا ته مونده بشقابشو بخوریم !! ما همه گرسنه بودیم و این فسقلی عزیز دردونه بود که اول باید غذا میخورد تا نوبت ما برسه و ما حتی برای چند لحظه هم تحمل نداشتیم!! آره ...خاطرم میاد که اول به هم تعارف میزدیم ولی بعدش ......یادته؟ ولی عجب میچسبید این غذای (*)... یادش به خیر!ا
توضیح اول: اسم عمه فسقلی نازنینه
توضیح دوم: (*) یعنی اینکه به علت رعایت حال بقیه توصیفش نمیکنم

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵

تو چرا؟

فسقلی محکم خورد زمین و زد زیر گریه.این یچه مثل مامانش تا درست و حسابی داغون نشه گریه نمیکنه بنابراین هروقت اشکش در میاد نگران میشم. دویدم طرفش و گفتم : الهی بمیرم! همونجور که داشت اشک میریخت باحالتی زار و نزار گفت: من افتادم زمین .. تو چرا بمیری؟ خودم باید بمیرم!! آی ..الهی بمیرم!!!!!!!ا

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۵

چهار فصل در یک روز

همیشه دوست داشتم و دعا میکردم توی شهری زندگی کنم که چهار فصل سال رو داشته باشه اما انگار ناقص دعا کردم و خدا هم استغفرالله سواستفاده کرده!!!ا
اینجا خیلی هوای جالبی داره. شب که میخوابی باید بخاری روشن کنی و دو سه تا پتو بندازی روت. صبحم توی ماشین باید بخاری روشن کنی و ژاکت تنت کنی. نزدیک ظهر هوا بهاری میشه و پنجره ماشینو میکشی پایین و شروع میکنی آواز خوندن!! از ظهر که میگذره هوا آنچنان گرم میشه که دوست داری اون یه تا پیرهنم که تنته در بیاری که البته از شرم این کارو نمیکنی !! کولر ماشینم تا ته روشن میکنی!! نزدیک غروب هوا پاییزی میشه و دوباره ژاکتتو میپوشی و شیشه های ماشینو میکشی بالا !ا
میدونید قسمت سخت قضیه چیه؟ لباس پوشیدنه..اینکه بالا خره چی بپوشی بری بیرون. حکایت ترکه است که پیژامه روبا کت میپوشه منم برای لباس پوشیدن یه کاری تو همین مایه ها میکنم که پیش بینی همه چی رو بکنم!ا

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

راه حل

موضوع فسیل که یادتونه؟ بدبختی اینه که کنار این دریاچه جلوی خونه مون سنگ فراوون پیدا میشه و فسقلی درست وقتایی که از بیرون میایم ومن دستم پره و مجبورم فسقلی رو هم به سمت خونه هدایت کنم گیر سه پیچ میده به این سنگا که اینا هم فسیله و میخواد یه عالمه از اونا رو بار من کنه ببره تو خونه.نه اینکه ما اون روز کلی خندیدیم... اون فکر میکنه خیلی نابغه است و دست بردار نیست.خلاصه برای حل این مشکل دست به دامن آقای همسر شدم و یه بار که فسقلی هم نشسته بود ازش خواستم که به فسقلی بگه انقد این سنگا رو نیاره تو خونه.میدونید آقای همسر برای رفع این معضل به فسقلی چی گفت و موضوع رو برای همیشه فیصله داد؟ گفت: ببین پسر جان..دم خونه ما در زمانهای قدیم توالت دایناسورا بوده فسیلاشم فضله های( البته ایشون برای تاثیر گذاری بیشترکلمه دیگری رو به کار برد !!) دایناسوراست!!ا
توضیح: ولی خودمونیم عجب مستراح با صفایی دارن این دایناسورا !!ا

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵

یازده سال گذشت

امروز یازدهمین سالگرد ازدواجمونه...یادته پنج روز بعد از عروسی امتحان الکترو مغناطیس داشتیم و این شد به جای ماه عسلمون !! دو تا دانشجوی بیچاره!...پونزده سال پیش بود که برای اولین بار توی اون تاکسی با هم حرف زدیم..باورت میشه؟ نه نه من باورم نمیشه!! داریم بزرگ میشیما!! دیگه میتونیم بگیم پونزده سال پیش یا حتی بیست و هشت سال پیش!(آخه من از اون موقع رو یادمه) این همه راهو با هم اومدیم و معلوم نیست چقدر دیگه مونده که بریم!!ا
یادته یه بار بهت توضیح دادم دوست داشتن از عشق بالاتره چون همراه با شناخته؟ میخوام یه جمله بگم که شاید دقیقا اینی نباشه که مینویسم ولی تو ذهن من اینجوری رفته و خیلی هم دوسش دارم......خدایا به ما بیاموز که عشق از زندگی کردن بالاتر است و دوست داشتن از عشق برتر است...آمین

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

!!!

نترسید!!! فقط به طور اتفاقی دوربین دستم بود و داشتم درباره نظریه برخورد شهاب سنگها و از بین رفتن دایناسورها صحبت میکردم... ولی خداییش شدت دقت فسقلی رو داشته باشید!!ا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۵

منظره


حالا هر چی میخواهید حساب کنید...پز..اطلاع رسانی(!) یا هر چی اما وقتی توی بالکن خونه جدیدمون میری یا در خونه رو که باز میکنی این منظره رو میبینی.. دریاچه قشنگیه نه؟ من که حال میکنم از این منظره و همچنین صدای آب..جای همتون خالی!ا

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۵

دیگه این منطقش نوبره والا!!ا

داشتیم با فسقلی از مهدش میومدیم خونه که یهو یه موش مرده وسط خیابون دیدم.هر چی سعی کردم از روش رد نشم نشد که نشد.با حالت ناراحتی به فسقلی گفتم : یه موش مرده رو زمین بود که یه ماشین قبلا بهش زده بود الان ما از روش رد شدیم. با بی تفاوتی نگام کرد و هیچی نگفت.تو دلم گفتم حتما براش جالب نبوده که مثل همیشه یه چیزی بگه. تو این فکرا بودم که فسقلی فیلسوف مآبانه گفت: اون موشو یه گربه خورده انداخته اونجا! من خندیدم و گفتم: نه مامان جون..آخه اونجوری وسط خیابون که خود گربه هم میره زیر ماشین! دوباره گفت: نه.. نه این نمیشه حتما گربه اونو خورده. جواب دادم: چرا حتما گربه باید خورده باشدش؟ مثل معلما که به شاگردشون درس میدن گفت: مگه نمیدونی که هر حیوونی یه دشمن داره اگه اون گربه مرده بود یه سگ کشته بودش ماشین فقط آدم میکشه دشمن موشم گربه است پس.......... مگه ول کن بود؟ای بابا خیلی خب لجباز! خرخر تو..اصلا یه گربه موشه رو وسط خیابون کشته نشسته دهنشم پاک کرده و رفته..حالا ول میکنی؟؟!!!ا

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

من چی کاره بیدم؟

فعلا نويسنده دیوونه اين صفحه مثل برج زهر مار میمونه!حالا من دارم تايپ ميكنم....من کی ام؟ خب شاید اون یکی شخصیتش...(کتاب سیبل رو خوندید؟)شاید بیاد اینجا بعدن بنویسه..نوشته های شاد نه پر از زهرمار که نشه با یه من عسلم درستش کرد!مثل خود اين يارو! اوه اوه اومد...من بعدا بر ميگردم!ا

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵

آی کمرم!!ا

بالاخره تموم شد! نه بابا جون ..زنده ام! اسباب کشی رو میگم.دیشب تا ساعت چهار صبح بیدار بودمو تقریبا تمومش کردم .یاد مامانم افتادم.راست میگن هر دختری آخرش مثل مامانش میشه.یادمه اگه مهمون داشتیم یا اسباب کشی مامانم تا نزدیک صبح کار میکرد و کاسه رو به کوزه میزد و کوزه رو به کاسه میزد . ما هم صد دفه از خواب میپریدیم و از این میون فقط بابام جرات میکرد بلند بگه: نمیخوای بس کنی!!ا
اما من خوش شانس بودم اینا خوابشون سنگین بود و کسی به جای تشکر بد و بیراه نگفت! البته خدایی من هیچوقت بد و بیراه نخوردم اما همیشه در این مواقع آقای همسر در حالی که میره بخوابه تهمت دیوانگی به من میزنه که چرا بقیه اش رو نمیذارم صبح!! من بیچاره!!ا

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵

جوک

امروز دوست دارم جوکهایی رو که باهاشون کلی خندیدم بگم گرچه شاید تکراری باشه ولی شنیدن دوباره اش هم بد نیست.....!ا
ترکه با خدا قهر میکنه وایمیسته به نماز میگه ۲ رکعت نماز میخونم یه هیچ کسم ربطی نداره!!ا
خداوند وقتی آسمان را آفرید گفت چه زیباست. زمین را آفرید گفت چه زیباست. مرد را آفرید گفت چه زیباست. زن را آفرید گفت:، اشکال نداره، آرایش میکنه!!ا
ترکه میره بدنسازی، مربی بهش میگه وقتی بیایی هفته اول بدنت درد میگیره. ترکه میگه پس من میرم هفته دوم میام!!ا
به ترکه ميگن: اگه يک کاميون طلا بهت بدن چيكار ميکني؟ ميگه: ايلده يکلام 2500 ميگيريم‌ خالي ميکنيم!!ا
تلويزيون داشته گل خداداد عزيزي رو به استراليا نشون ميداده، تركه تماشا مي‌كرده. دو سه بار كه صحنه آهسته گل رو نشون ميدن، تركه شاكي ميشه، ميگه: ‌حالا اونقدر نشون بده تا یه دفعه اون دروازه بان بگيردش!!!ا
تركه ميره ديسكو، همة پولاشو شاباش ميده!!ا
آبادان وقتی هوا تاریک میشه از بلندگوهای مسجد اعلام میکنند: همشهریان محترم هوا تاریک شد. لطفا عینکاتون و بردارید!!ا

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵

اسباب کشی

اسباب کشی داریم ...یکی دو روزی نمینویسم ... این جوکم بخونید .شاید قدیمی باشه اما من خیلی خندیدم!ا
تركه يه تيكه یخو گرفته بوده بالا، ‌داشته خيلي متفكرانه بهش نگاه مي كرده.رفيقش ازش ميپرسه: چي رو نگاه ميكني؟ تركه متفکرانه ميگه : ازش آب ميچيكه ولي معلوم نيست كجاش سوراخه!!ا

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۵

هیولا

فسقلی آقای همسر رو صدا کرد که بیاد باهاش بازی کنه.من به جای آقای همسر رفتم تو اتاقش و گفتم: داد نزن مامان جون..بابا دراز کشیده بیا خودم باهات بازی کنم...خب حالا باید چی بازی کنیم؟ یه کمی من من کرد و گفت: میخوام غول بازی(!) کنم...به بابا بگو بیاد. پرسیدم : چرا؟من که هستم. جواب داد: میگم بگو بابا بیاد... آخه ...آخه بابا وحشتناکتره!!!ا
میگم بچه ام چیزفهمه هی میگید نه!!ا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵

مادری با مغز سالم

فکر کنم همه مادرایی که از نظر مغزی سالم باشن هم همین حس رو دارن(منظورم دقیقا این بود که منم جزو اونام!!)...به فسقلی که نگا میکنم انگار قند تو دلم آب میشه.انگار دارم به زیباترین و شگفت انگیزترین مخلوق خدا نگا میکنم.تو دلم همش قربون صدقه اش میرم ولی اگه موقع اش نباشه به روم نمیارم که پررو نشه!! وقتی تنهايي ميره حمام(البته با نظارت من) وقتي خودش لباس هاش را ميپوشه وقتي ميره دستاشو صابون ميزنه وقتی حرفای گنده گنده میزنه ..اونوقته که میبینم چه بزرگ شده این فسقلی من!ا

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

فسیل

توی این نوشته میخوام یه کم بی ادب باشم!! از حالا ازتون معذرت میخوام!ا
دیروز تعطیل بود و ما فسقلی رو برده بودیم موزه دایناسورا.البته بیشتر فسیل اونا و تخمهاشون بود.فسقلیم که عشق دایناسوره.. خلاصه کلی حال کرد!ا
بعد از اون رفتیم لب آب.ساحل اون سنگی بود و فسقلی تا میتونست سنگا رو پرت کرد تو آب .بعد از مدتی یهو فکری به مغزش رسید.در حالی که به یه سنگ با دقت نگا میکرد اومد طرف ما و گفت: مامان ..بابا..سفیل!! من و آقای همسر یه صدا گفتیم: چی؟ دوباره تکرار کرد : سفیل!!ا
درد سرتون ندم کلی طول کشید که ما بهش حالی کردیم فسیله نه سفیل!! فسقلی یه چند تایی سنگ به عنوان فسیل برداشت.توی راه برگشت شروع کرد به توضیح اینکه دانشمندای دایناسوری(این همون شغلیه که برای آینده خودش انتخاب کرده)این چند تا فسیلو پیدا نکرده بودن حالا اون پیداشون کرده!! و یکی یکی فسیلها (!!) رو به ما نشون میداد و مثلا میگفت این فسیل گوشیه(مربوط به گوش دایناسور) یا این فسیل دمیه(مربوط به دم دایناسور)..تا رسید به یه سنگ گرد و با هیجان فریاد کشید: اینو ببینید ..اینم فسیل تخمیه!!!!!ا