دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۴

آخریش

یکی از حالتایی که آدما دیگه نمینویسن وقتیه که احساس خوشبختی میکنن. عین قصه ها که آخرش مینویسن و سالهای سال با هم به خوبی و خوشی زندگی کردن! و بعد تمام! اینو گفتم که بگم شما هم آخر قصه من همینو بذارین. این وبلاگ پر از خاطره اس برای من. خوشحالم که آخرش با خوبی و خوشی تموم شد. من و همسرم و فسقلی روزگار خوبی رو سپری میکنیم. ممنونم که همراهم بودید. این وبلاگ هم مثل یه خاطره همینجا میمونه

پنجشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۳

هدف از زندگی

نوشته زیر مال من نیست بلکه استتوس یکی از کاربران اینترنته که اونم شاید کپی باشه. غرض اینه که بگم دقیقا هدف من از زندگی الانم رسیدن به صلح با خودم و بسط این صلح به خانواده امه. اصلا برام هیچ پیشرفت شغلی و هیچ چیز دیگه ازین بالاتر نیست:
 اون که چند سالی است ازدواج کرده و پسردار هم شده و ظاهرن - این‌جوری که از این‌جا معلوم است - بیشتر وقتش را توی خانه می‌گذراند. غذاهای مختلف درست می‌کند و میزهای هیجان‌انگیز می‌چیند، باغچه کوچک آپارتمانی‌اش را بیل می‌زند و گلدان‌هایش را تیمار می‌کند، بافتنی می‌بافد و زیرلیوانی و چیزهای رنگی‌رنگی دیگر درست می‌کند و از این دست. از کارهایش هم عکس می‌اندازد و به اشتراک می‌گذارد و عکس‌هاش هم توی این دو سه ساله هی بهتر و بهتر شده طبعن. نه استتوس‌های آن‌چنانی می‌نویسد (رونوشت به خودم!) و نه اخبار روز را (رونوشت به خیلی‌ها!) شر می‌کند. به یک جور صلح درونی رسیده انگار با خودش و با دنیا. و تعارف را گذاشته کنار. با خودش و با دنیا. یعنی انگار نگران «تصویر» خودش در نزد من و دیگران نیست که نکند مثلن با خودمان بگوییم «ای‌وای فلانی رو دیدی؟ مثل این زنای خونه‌دار که می‌شینن صب تا شب بافتنی می‌بافن... نچ‌نچ‌نچ! دختر درس‌خونده با اون همه استعداد، چه حیف شده واقعن!» اگر چیزی هم باشد که نگرانش باشد این صلح و آرامش است که لابد هزینه داده و به دست آورده. دلواپس شادمانی خودش است و خانواده‌اش. نمی‌دانم کتاب هم می‌خواند یا نه. نمی‌دانم فیلم هم می‌بیند یا نه. نمی‌دانم تئاتر هم می‌رود یا نه. کاش وقت و حوصله کند که بخواند و ببیند و برود. اما بالاتر از همه این‌ها این است که انگار به هارمونی رسیده با جهان. و همین خوب است. حتی - جرات می‌کنم که بگویم - «کافی» است.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۳

فیلسوف من

امروز دوباره زودتر از خواب بیدار شدم و غذای گرم براش تو فلاسک ریختم. امروز دوباره شیر با نی رو دادم دستش. باز دوباره غر زدم صورتتو درست نشستی. باز با هم سر لباس پوشیدنش کل کل کردیم و رسوندمش دم مدرسه بعد دو ماه ....وای چقدر خوشحالم که دوباره اینجاست. فسقلی رو میگم

مدتی بود فسقلی توی ایران گیر افتاده بود و زندانی شده بود. برای مراسم عقدم که رفتم اونجا, متوجه شدیم ممنوع الخروجش کردن!ا

توی این مدت فهمیدم که مادر در جمهوری اسلامی یعنی پشم! اون حتی اگر حضانت بچه رو بر عهده داشته باشه و تمام زحمتش به گردنش باشه هیچ حقی نسبت به بچه نداره! کم نیستن مادرایی که توی اون مملکت امام الزمان با استفاده از قوانین حاکم و ولایت مطلق پدر از بچه اشون جدا میشن. دلم با همه اوناست و تازه میفهمم که چرا عده ای در راه حقوق زن جونشون رو کف دست میذارن
پ.ن: ازش میپرسم : خوشحالی برگشتی؟ شاکی جواب میده: تا حالا ممنوع الخروجت کردن؟ توی بهشت هم آدم ممنوع الخروج بشه دوست داره فرار کنه! ایران که دیگه وضعش معلومه!..... بزرگ شده دیگه این فسقلی!جواباش گاهی در حد سخنان دکتر شریعتیه!ا   


چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۲

شروع

نوشتم: کوچیک که بودم به آدمهای بالای سی سال نگاه میکردم و فکر میکردم دنیایی فاصله هست تا من به سن اونا برسم. بزرگترین آرزوم اون وقتا این بود که بابام بره آتاری عمو احمدو برای چند روز بگیره بازی کنم و یا بتونم یه جوری از دست مامانم جیم بشم و برم مسابقه بسکتبال ببینم. امنیت بی انتها بود حضور مادرم , مادر بزرگم و پدرم . عشقم برادر کوچولوم بود و چشمای معصومش. بزرگ شدم ، دانشگاه رفتم. شاغل شدم. ازدواج کردم. بچه دار شدم. مادر بزرگ مرد. طلاق گرفتم. برادرم رفت یه کشور دیگه. خودم اومدم کانادا از پدر و مادرم دور شدم. و بالاخره عاشق شدم. زندگی با سرعت به حالا رسید. به امروز که چهل و یک ساله شدم.
زندگی رو دوست دارم با همه ترسها, از دست دادنها, دردها, شادیها , عشقها و آماده ام برای شروع چهل سال بعدیش!

سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۲

مبارک باشه

امسال سال منه. سال 2014 رو میگم. حالا ببینید کی گفتم.  فسقلی و یارم  کنار منن و خونه ام گرمه .خب پس چرا باید سالی که با خوشبختی شروع میشه سال من نباشه؟  برای همتون آرزوی یه عالمه شادی و خوشبختی دارم

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۲

حرکت

یه جایی توی زمان متوقف شدم. اینو از خوابهایی که میبینم, از درونم میفهمم.
مدتهاست همه چی قدیمیه. من یه جایی دور و بر بیست سالگی موندم. تنها خاطره بعد از اون فسقلیه و بقیه اش خلا مطلقه.
کاش تو بتونی زمانو برام به حرکت دربیاری. نمیخوام توی سن بیست سالگی بمیرم. میخوام زندگی کنم مثل همه...مرد اش هستی؟ 
به شونه هات که زل میزنم یکی از درونم میگه هستی..هستی... کاش باشی!

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۲

زن باشید

همینطور زل زده بود تو چشمام و منتظر عکس العمل من بود. داشتم سعی میکردم تمام احساسمو جمع کنم و یه کاری کنم دلش نشکنه اما... چرا باید ظاهر سازی میکردم؟ یه لبخند نصفه نیمه زدم و گفتم "درست میشه"..همین! ازین بیشتر میگفتم خراب میشد. اون منتظر همدردی بود نه یه جواب خشن
راستش خسته شدم از بس داستانهای بی سر و ته شنیدم از زنهایی که تو زندگی تنها موندن و گناه دارن و دل همه باید براشون بسوزه. یا نه حتی کمترش..طفلکی شوهرش رفته مسافرت و اون چه جوری میخواد یه ماه از پس این بچه ها بر بیاد...هاه!ا
ببینم! مگه اون روزی که اون نامرد یه دونه بچه اشو رها کرد و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد, برای کسی ناله کردم؟ مگه من نتونستم از پسش بر بیام؟ تنهای تنها... حالا به چه دلیل باید بشینم دل به حال بقیه بسوزونم در حالی که حقو بهشون نمیدم؟ 
زن باشید! انقدر آه و ناله نکنید! پاشید و خودتون و زندگیتونو جمع کنید انقدر دنبال ترحم بقیه نباشید . بقیه اگه زخم نزنن به طور حتم کمکتون هم نمیکنن.. دستتونو بگیرید به زانوی خودتون و بلند شین. این آخر دنیا نیست. دنیا پر از فرصت و زیباییه. برید و از زندگیتون لذت ببرید و فقط خودتون رو باور کنید.... لطفا دیگه هم با من درد و دل نکنید چون واقعا نمیفهمم و احساس همدردی هم نمیکنم

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۲

درس

به دو تا چیز ایمان آوردم توی دنیا. یکی اینکه بالاخره یه جایی میرسه که با ورود یه آدم به زندگیت حکمت همه اون اومدنا و رفتنا به سرنوشتتو میفهمی
 دوم هم اینکه ته تهش آدم نون قلبشو میخوره. اگه دیدی تو زندگیت به چیزی که میخواستی نرسیدی توی خودت دنبال اشکال باش نه زمین و زمان. اگر هم رسیدی بدون که حقت بوده و قلبت درسته
همین دیگه!ا

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۲

اینکه دلیل نمیشه

در مورد پست قبلیم: اینکه الان توی یه جای خوب زندگیم هستم دلیل نمیشه گذشته رو تحلیل نکنم. شاید از همین تحلیلها آدم خوشبخت کنونی شدم. ضمنا من شدیدا با به اشتراک گذاشتن افکار موافقم. آدما با همین هم دلی ها و حرفهاست که اسم آدم روشون گذاشتن دیگه

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۲

قربانی

 من یک قربانی ام. قربانی ای متولد دهه پنجاه شمسی در کشوری به نام ج.ا. ایران


تمام خاطراتی که من از نوجوانی و اوان جوانی ام به خاطر دارم پر از رنگ سیاه و خاکستریه... چادر سیاه...مانتو خاکستری گشاد...مقنعه سیاه...و همه آنچه از بزرگترها یادمه امر و نهی به این بود که "زشته دختر بلند بخنده" , "زشته دختر پشت لبشو برداره" و.... قد کشیدم بدون اینکه حتی فرصت شناختن خودم , زن بودنم  و لطیف بودنم رو داشته باشم تا چه برسه به شناخت جنس مخالفم که اینکار آتیش جهنم رو هم در پی داشت. در عوض همه اینها,  به تنها فعالیتی که اجازه داشتم, یعنی بسکتبال رو آوردم. تمام وقتمو رو با اون پر میکردم و از دنیای واقعی آدما که پر از مرد بود دورتر و دورتر میشدم . سالن بسکتبال هم مثل مدرسه ام پر از هم جنسانم بود. اونجا بدون هیچ منعی میشد با صدای بلند خندید ..فریاد زد.. دوید.. گل زد...گــــــــل
 رابطه دو جنس مخالف برام معنیشو از دست داده بود .در عوض توی اون محیط  مونث, دخترکان لزبینی رو میدیم که اکثرا در اثر فشارهای اجتماعی رابطه جنسیشونو انتخاب کرده بودند نه به صورت طبیعی. و حتی اونجا هم خودمو رو از هر چیزی در این رابطه دور میکردم که مبادا معصومیتم رو از دست بدم
 سکسی ترین کتابی که خونده بودم رساله امام خمینی بود و اخلاقی ترین اون داستان راستان . هیچ کس به من نگفت مرد بودنِ مرد چیزی به جز نرینگی اون توی رساله امامه. کسی به من نگفت این موجودات نر هم با هم متفاوتند و هر نری میتونه محرم من بشه اما نمیتونه شریک زندگی و محرم دل من باشه. به من آموزش داده شده بود تنها راهی که میتونم با یه پسر ارتباط بگیرم ازدواجه! و دیده شدن با یه پسر و حتی حرف زدن با اون به معنی فاحشه بودنه
وارد دانشگاه که شدم سال هفتاد  بود. دور و برم پر بود ازین موجودات عجیب و ناشناخته که به هر طریق سعی میکردند با تمام محدودیتهای موجود با ما موجودات ونوسی ارتباط برقرار کنند. و بالاخره در هفته دوم ورود به دانشگاه از اولین جمله هایی که من به یکی ازین موجودات غریب گفتم این بود: «اگه میخوای با من حرف بزنی و بیرون بری باید با من ازدواج کنی»....بله.. من اینجوری  در سن نوزده سالگی در کمال عفت (!) ازدواج بی فرجام اولم رو رقم زدم

یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۲

همه چی آرومه

روزی که این وبلاگو شروع کردم ؛ حدود هشت سال پیش٬ درست همون موقع بود که طوفانهای زندگی من شروع شد. این هشت سال چیزای زیادی یاد گرفتم که شاید اگه زندگیم مثل خیلیا دست نخورده میموند انقدر که الان خوشحالم٬ راضی نبودم. درسته که میگن دخترا از یازده دوازده سالگی بالغ میشن اما من در مورد خودم این سنو چهل سالگی میدونم. الان توی جایی از قصه ام که دقیقا میدونم چی میخوام و میدونم چی دارم یا ندارم. خوشحالم که بعد از این همه پستی و بلندی و ملاقات آدمای خوب و بد و نامرد تونستم به آرامش برسم.مهم نیست بعد از این چی میشه مهم اینه که توی این راه چیزایی به دست آوردم که بعضیا تا آخر عمر ندارنش و همینجور گیج دور خودشون میچرخن 
میدونم کم مینویسم . سعی میکنم بیشترش کنم. این به خاطر اینه که همه چی مرتبه! فسقلی حالش خوبه یارم کنارمه و خلاصه دنیا بر وفق مراده

سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۱

سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۱

خداحافظی

اگر مثل آدم خداحافظی کنی،غصه میخوری ولی خیالت راحت است...اما جدایی بدون خداحافظی بد است،خیلی بد...یک دیدار ناتمام است...ذهن ناچار میشود هی به عقب برگردد و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود. انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده برق برود یا گوشه ای ازآنجا آتش بگیرد،یا هزار و یک اتفاق دیگر بیفتد و اتفاق اصلی،که همان آخر فیلم یا خداحافظی است،نیفتد...

از کتاب ترلان _فریبا وفی

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۱

امروز

باور نمیکردم اما اتفاق افتاد. یه جایی شنیده بودم شخصیت آدم تا پنج سالگی شکل میگیره و بعد اون فقط ظاهر قضیه تغییر میکنه وگرنه تو همونی هستی که هستی. قضیه علمی اشو دقیقا نمیدونم اما ماجرای من خلف این جریان بوده.ا
  من آدمی بودم سرکش و کله خراب.اگه کسی به پر و پام میپیچید و پاش میفتاد؛ از شدت توحش یه سری اصول بدیهی  رو  زیر پا میذاشتم تا اونو به حقش برسونم . یعنی در این حد!ا
   الان اوضاع خیلی فرق کرده اما. هر کاری میخوام بکنم به چهار پنج تا حرکت بعدشم فکر میکنم. کار تا جایی پیش رفته که اگه حتی زیر پاشنه یه آدم دیگه در حال له شدن باشم قبل از حمله و شرحه شرحه کردن طرف؛ از همون زیر با اون پرسپکتیو خراب و کف و خون؛ دور و برمو نگاه میکنم تا بهترین حرکت رو بکنم یا شاید حتی بعضا در صورت امکان انقدر تو اون حال صبر کنم تا طرف خودش لیز بخوره و با سر بخوره زمین!ا
  این آدم الانو دوست ندارم اصلا اما این عکس العملا دیگه شده در حد یه پیش فرض ذهنی برام و کاریش نمیتونم بکنم. فکر نمیکنم که از ترس باشه؛ منافعم برام خیلی مهمتر از قبله یحتمل یا شایدم کششو ندارم دیگه. ترجیح میدم اون آدم و اون موقعیتو تو ذهنم تحلیل و تحقیر کنم تا اینکه منم با یه لقد پوزه اشو به خاک بمالم. اگه لازم بشه این کارو میکنم البته اما راههای ملایمتر رو بیشتر میپسندم اصولا. به قول معروف ترجیح میدم با پنبه و با لبخند سرشو ببرم. برای خودم خیلی عجیبه این همه تغییر از یه آدمی که همیشه عامل اصلی نا به سامانی شناخته میشد تو کوچه و مدرسه و خونه و خیابون تا این آدم امروز که رویکردش اساسا سازشه. اونم من که سازش همیشه برام سمبل اضمحلال بشر بود!ا
  خلاصه اینکه؛ بوی قرمه سبزی کله ام که همه دنیا رو برداشته بود؛ حالا با یه تغییر مختصر مختصات به قابلمه روی گاز خونه ام منتقل شده ! ای روزگار...ا

سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۱

آینه چون نقش تو بنمود راست


نمیدونم این اتفاق برای شما هم افتاده یا نه. گاهی وقتا که ناراحت میشم و فکر میکنم غصه دنیا رو دلمه؛ میرم جلوی آینه با این تصور که الان یه زن چهل ساله با چشمای غمگین و صورت تکیده میبینم اما به جاش یه زن جوونو با چشمای درشت که برق میزنه و صاف زل زده تو چشمام میبینم. حسابی جا میخورم. دقیقتر نگاه میکنم شاید بتونم نشونه های غم عمیقمو پیدا کنم. اما به جز برق اشک تو چشمام هیچی نیست! حتی یه نشونه از این همه ای که اسمشو گذاشتم غصه!ا

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

رفیق من

فسقلی من! اینو برای تو مینویسم. برای تو که بدون گرمای وجودت کنارم نمیتونستم ادامه بدم و به اینجا که بهترین و پر عشقترین جای زندگیمه برسم. تو بودی که دل منو توی همه نامردیا گرم نگه داشتی برای این روزا, تا که بتونم منم عاشق بشم.ا
  طفلک من! مامان همیشه دوستت داره و تا همیشه رفیقت میمونه. اون چه جوری میتونه فراموش کنه اون روزایی رو که فقط خودم و خودت میدونیم!ا
  بهترین هدیه من همین امروزه که میتونم لبخند و آرامشو توی صورتت ببینم . مرد کوچولوی من, میدونی چقدر لذت میبرم وقتی این روزا قد منو با قدت میسنجی! "مامان...فقط دو سانت مونده"!ا
خوشحالم که هستی...میدونم یه روز اینو میخونی . شاید اون روز خودت بچه داشته باشی اما اینو بدون که تو فراتر از یه فرزند بلکه یار همه لحظه های سخت زندگی من بودی کوچولوی من

پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۱

شاهزاده ای سوار بر اسب سپید

برای هر زنی, چه پیر چه جوون, چه زشت چه زیبا, چه فقیر و چه دارا فقط یه مرد وجود داره. فقط یکی که میتونه مثل شاهزاده ی توی قصه, زیبای خفته  رو با بوسه اش زنده کنه
کاشکی همه میتونستن که تا فرصتی توی دنیا براشون هست این شاهزاده رو ملاقات کنن و توهم و اشتباه موجب نشه که از این نعمت بی نصیب بمونن

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۱

برزخ


غمگینم. غمگین و مشغول دست و پا زدن.. گاهی زیر آب و لحظاتی روی آب.. زیر پام خالیه وهر چی که می بینم آبه و آب ..جریانه و جریان.. خبری از سکون نیست. پام به هیچ جا نمی رسه چه برسه به ایستادن روی زمین. احساس غالبم همون معلق بودنه و در بهترین شرایط شناور بودن
----------------
خوشحالم. خوشحال و مشغول به لذت بردن از هر آنچه در زندگی دارم که کم هم نیست...شکر!ا