چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۱

باران



باران که می بارد
حال من خوب است
انگار از دست های خدا ریسه هایی آویزان است
که اگر ردش را بگیری به خدا می رسی
به دست هایش!!





پ.ن: از فیس بوک یک دوست

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۱

آیت

 سرم رو که بالا گرفتم همه اش آسمون بود. بهت از دور نگاه کردم و گفتم : سلام؛ قبل از اين که بيام پيشت همه می گفتن هر کسی بار اول بياد پيشت هر چی که دلش می خواد بهش میدی... حالا راسته؟
مستقيم نگاهت کردم درست مثل بچه هایی که پرو پرو زل می زنن به چشمهای آدم بزرگها. با چشمهای خيس بلند بلند گفتم : یادت باشه این اولین باره ازت یه چیزی میخوام؛ شنيدی ؟
 باور کن من داد زدم. من ازت خواستم. با تمام قلبم ازت خواستم ؛ آره من .همين من  ... فکر کردم شايد اينجوری ديگه حتما بشنوه! بعد دستمو بردم بالا:  نامردی اگه رومو زمین بندازی! یه بارم خدای من باش!
 سرمو که گذاشتم رو فرمون آروم ادامه دادم: يه کاری کن باورم بشه هستی!يه کاری کن باورم بشه که اینجایی و داری حرفامو گوش ميکنی. بعدش يهو اشکام ريخت پايين.انگار که چشمام منتظر بودن سرمو بندازم پایین تا صدای هق هقمو خوب باور کنی و بعد چشام شد دو تا دریا.........و تو شنیدی! و چه عاشقانه هم شنیدی...دست مریزاد!